سلام
صبح تون طلایی و روشن
دارم هر روز را چند بخش زندگی میکنم
زندگی با ضرباهنگ تند و ریتم دلنشین
این میشه که گاهی یادم میره چی را نوشتم چی را ننوشتم
بخصوص که خیلی وقتا توی ذهنم باهاتون حرف میزنم و کلی پست توی ذهنم ردیف میکنم
این باعث میشه بعضی چیزا را یادم بره که گفتم یا نه
خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ خدابیامرز فروش رفت و پولش هم تقسیم شد
یه عالمه خاطره تو گوشه و کنار اون خونه هست که با دور شدن از اون خونه فراموش میشه
خاطرات شیرین و تلخ زیادی که قسمت زیادیش با دور شدن از اون خونه دیگه هیچوقت به یاد هیچکدوممون نمیاد
خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادر بزرگ را
من که از بعد از فوت مامان بزرگ دیگه نتونستم برم تو اون خونه
الان قرار دارم للی بیاد دنبالم با هم بریم یه چهارشنبه بازار محلی
خریدی ندارم
چیزی نمیخوام
ولی این بیرون رفتنای دم عید را خیلی دوست دارم
اینکه برم لابلای جمعیت بچرخم
ماهی قرمزها را نگاه کنم
به خرید کردن بچه هایی که ذوق میکنند زل بزنم
از اینکه میبینم تو بستنی فروشی ها شلوغه و مردم با شادی کنار هم دارن حرف میزنن حالم را خوب میکنه
و اینه که میخوام با للی برم چهارشنبه بازار
کلی حرف دارم
انشاله عصر میام و مینویسم
پ ن 1: آقای دکتر حالشون بهتره. ولی آزمایشها باز باید تجدید بشن.
میشه برامون دعا کنید؟
درباره این سایت