روزانه های یک تریکو تیلو مانیایا



سلام

روزتون پر از حال خوب

شکوفه های بهاری مهمون دلتون

دوستای خوبم بی نهایت دلتنگتونم

از اینهمه ابراز محبت تون بی نهایت سپاسگزارم

و براتون آرزوهای قشنگ دارم


آرزوی امسال تیلو برای تک تک تون این هست:

امیدوارم سالهای بعد وقتی از موفقیتهاتون، از اتفاقات خوبتون، از شادیهاتون تعریف میکنید، جملتون را اینطوری آغاز کنید: همه چیز از سال 98 شروع شد



خیلی وقته نبودم

دلم برای تک تک تون تنگ شده

به تک تک تون فکر کردم و تو ذهنم بودید

برای تک تک تون دعا کردم

پیش از شروع سال سعی کردم روزهای آخر 97 را با شادی و دلخوشی به پایان برسونم

از لحاظ مالی روزهای سختی را گذروندم ولی سعی کردم کنار عزیزانم لحظات شاد و بی نهایت خاطره انگیزی بسازم

برای اولین بار مغزبادوم و فندوق را با هم بردیم میدان امام . در یک روز بارونی با دوتا فسقلی کلی لبخند و شادی و خاطره ساختیم

بعد از شروع سال هم هر روز یک برنامه برای خودم و اطرافیانم چیدم که لحظه ها به شادترین حالت ممکن سپری بشن

خونه قدیمی را با کلی تلاش و زحمت و صرف کلی انرژی تخلیه کامل کردیم. خداحافظی باهاش برام ساده نبود، اما ازش دل کندیم و دلمون را گره زدیم به لحظه های تازه

سعی کردم با هفت سین کوچولوم بهار را به خونه دعوت کنم

توی تراس تا جایی که جا داشت گل جا دادیم و کنار ماهی قرمزها گوشه ی بهارانه شادی برای هممون درست کردیم

با کمک بابا انباری ها را قفسه بندی کردیم و سامان دادیم

دوتا دراوری که تو خونه ی قدیمی جا گذاشته بودم را با خودم آوردم و بساط رنگ آمیزی را به پا کردم و دوباره بردمشون تو اتاقم

کلی چیزای قدیمی خاطره انگیز پیدا کردیم و کلی خاطره بازی کردیم

به باغچه سرزدیم و سبزی و گل کاشتیم

سبزی های روی پشت بام به زیباترین حالت ممکن سبز شدند

نعناهایی که تو باغچه ی جلوی مجتمع کاشتیم به زیباترین حالت خودشون رسیدند

کلی گل قلمه زدم و کلی استقبال از این قلمه ها شد

هرکسی اومد عید دیدنی و دلش قلمه گل خواست بهش قلمه گل هدیه کردیم

خلاصه که سعی کردیم بهار را جشن بگیریم و حس و حال خوبی داشته باشیم



پ ن 1: عیدی خریدم عیدی دادم . عیدی گرفتم

پ ن 2: آقای دکتر حالشون بهتره ، ولی باید منتظر روند درمان و جواب آزمایش ها بمونیم و هنوز کمی نگرانم

پ ن 3:  بیشتر روزهای عید را با آقای دکتر سرسنگین گذروندیم ولی سعی کردیم حال دل هم را خراب نکنیم

پ ن 4: اونقدر دفترم نامرتب و بهم ریخته س که گفتن نداره



سلام

روزتون پر از خبرهای خوب


آخرین هفته از سال 97 را در شلوغ ترین حالت خودش شروع کردم

باید برم بانک برای اتحادیه پول واریز کنم که اینترنتی امکانش نیست

بعد هم مدارک را بردارم و برم اون طرف شهر برای کارهای نهایی و جواز کسبم را تمدید کنم که خیلی مهمه

چند تا کار باید ویرایش میکردم برای همین صبح زود نرفتم اون سمت



پنجشنبه با پدرجان رفتیم خونه قدیم و یه عالمه خرت و پرت جمع کردیم و آوردم دفتر

الان دفترم در بهم ریخته ترین و شه ترین حالت خودش به سر میبره

یه کمی حساب و کتابهای دفتر را مرتب میکنم و احتمالا دیگه در این سال دفتر نمیام

نمیدونم تو خونه برسم براتون پست بنویسم یا نه .

ولی همیشه یه یاد تک تک تون هستم

دوست دارم از سفره هفت سینم براتون بگم

دوست دارم کنارم باشین تو تک تک روزهای عید






پ ن1: آقای دکتر خیلی خیلی حالشون بهتر هست و منتظر هستیم زمان آزمایشهای سری بعدی برسه

پ ن 2: هیچ قرار عاشقانه ای در راه نیست تا سال بعد

پ ن 3:  یک نگرانی داره ته دلم را قلقلک میده . برام دعا کنید



سلام

صبح تون طلایی و روشن



دارم هر روز را چند بخش زندگی میکنم

زندگی با ضرباهنگ تند و ریتم دلنشین

این میشه که گاهی یادم میره چی را نوشتم چی را ننوشتم

بخصوص که خیلی وقتا توی ذهنم باهاتون حرف میزنم و کلی پست توی ذهنم ردیف میکنم

این باعث میشه بعضی چیزا را یادم بره که گفتم یا نه



خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ خدابیامرز فروش رفت و پولش هم تقسیم شد

یه عالمه خاطره تو گوشه و کنار اون خونه هست که با دور شدن از اون خونه فراموش میشه

خاطرات شیرین و تلخ زیادی که قسمت زیادیش با دور شدن از اون خونه دیگه هیچوقت به یاد هیچکدوممون نمیاد

خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادر بزرگ را

من که از بعد از فوت مامان بزرگ دیگه نتونستم برم تو اون خونه


الان قرار دارم للی بیاد دنبالم با هم بریم یه چهارشنبه بازار محلی

خریدی ندارم

چیزی نمیخوام

ولی این بیرون رفتنای دم عید را خیلی دوست دارم

اینکه برم لابلای جمعیت بچرخم

ماهی قرمزها را نگاه کنم

به خرید کردن بچه هایی که ذوق میکنند زل بزنم

از اینکه میبینم تو بستنی فروشی ها شلوغه و مردم با شادی کنار هم دارن حرف میزنن حالم را خوب میکنه

و اینه که میخوام با للی برم چهارشنبه بازار


کلی حرف دارم

انشاله عصر میام و مینویسم


پ ن 1: آقای دکتر حالشون بهتره. ولی آزمایشها باز باید تجدید بشن.

میشه برامون دعا کنید؟


سلام

روزتون شاد


صبح خواهر با کالسکه فندوق اومد خونمون

کالسکه را گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم برای خرید

مغز بادوم و مامانش نمیتونستن بیان

للی باهامون اومد

فندوق کوچولو هم تمام مدت تو هوای آزاد و آفتاب خوشرنگ امروز خواب بود

من زیاد خودم را درگیر مغازه ها نکردم

با فندوق و نگهداریش سرگرم بودم و خواهر با خیال راحت خریدش را کرد

سه تایی بستنی و کیک خوردیم و گفتیم و خندیدیم

انرژی مثبت دادم و خواهر و للی هرچی دلشون خواست خریدند

من و فندوق هم تماشا کردیم

بعد هم للی را رسوندم خونشون

خواهر هم با همسرش رفت

و منم اومدم دفتر

یه کمی کار کنم که بازم فردا معلوم نیست برنامه م چطوری باشه و احتمالا دوباره نیستم



پ ن 1: جواب آزمایشهای آقای دکتر توی تکرار هم خوب نبودند و من کلی نگران شدم

پ ن 2: اونقدر گرونی بیداد کرده که من اصلا دلم خرید نمیخواد

پ ن 3: به یکی از دوستای قدیمم پیغام دادم و برای هفته بعد به یه دور همی بیرون از خونه دعوتش کردم. نمیخوام کسی از دایره دوستانم بیرون بره

پ ن 4: دلم ماهی و گل میخواد

پ ن 5: دلم میخواد هفت سینم را زودتر پهن کنم و تا اومدن بهار هر روز نگاش کنم (ولی وقت نمیکنم)

پ ن 6: قرار عاشقانه امسال کلا منحل شد


سلام

امروز دیگه خیلی دیر اومدم

ببخشید


اول از فهیمه عزیزم تشکر کنم که با محبتهای بی دریغش منو شرمنده خودش کرده

دختری که با توجه بی نهایتش به آدم حس ارزشمندی میده

ازت ممنونم که اینهمه خوبی

و از داشتنت به خودم میبالم



کله سحر للی بهم مسیج زد که بیا دوتایی امروز بریم آرایشگاه و کلی خوشگلاسیون کنیم

منم نه نگفتم

با اینهمه کار و برنامه ریزی روزانه ی شلوغی که داشتم بیخیال کل دنیا شدم و دوش گرفتم و حوله م را برداشتم و صبحانه خوردم

بعد هم راه افتادم سرقرار

ساعت 9 نشده پشت در آرایشگاه نشسته بودیم و هنوز خانوم آرایشگر نیومده بود

کلی گپ زدیم

حدود 9 و نیم پیداشون شد

اولین نفرات وارد شدیم و سفارش هایلایت مو دادیم

من رنگ مرواریدی و للی رنگ خاکستری

موهامون را رنگ زد و ما نشستیم به حرف زدن

موها را شست و  فویل پیچید و بازم حرفای ما تمام نشد

دست آخر حدود ساعت 3 موهامون را سشوار کردن و کار تمام و ما هنوز داشتیم حرف میزدیم

کلی کیف کردیم

از نتیجه کار راضی بودم

هرچند لابلای کار همش یاد رافائل می افتادم و به خودم لعنت میفرستادم که اومدم باز آرایشگاه.

این شد که خیلی خیلی دیر رسیدم و دفتر و باید تند تند کارها را مرتب کنم

و الان بگم که فردا هم از صبح با خواهرا قرار بیرون رفتن دارم و احتمالا اصلا این دور و برا پیدام نمیشه



پ ن 1: یهویی های دوستانه را دست کم نگیرید که میتونه بی نهایت انرژی بهتون بده


پ ن2: نتیجه آزمایشهای آقای دکتر کمی نگرانمون کرده و کلی دارم سر این قضیه غصه میخورم


پ ن 3: دلتنگیهای این روزها را میزارم به حساب بدوبدوها و خستگیها. ولی دلتنگم


پ ن 4: خیلی حرف دارم براتون ولی الان وقت ندارم



سلام

روزتون گرم و نرم


امروز حسابی هوا سرد شده . صبح به طور پراکنده داشت برف هم میومد

انگار زمستان امسال قصد دل کندن نداره. هنوز هوا حسابی سرد هست

حال و هوای عید و بهار هم که کلا خیلی کمرنگ به چشم میخوره. امیدوارم دلهای همتون گرم و پر امید باشه


پنجشنبه شلوغم را کله سحر با بردن ماشین برای معاینه فنی شروع کردم

بعد هم باز خونه قدیم

باز هم جمع و جور کردن فرسایشی

بعد از ناهار با بابا رفتیم تو تراس و گلدانها را عوض کردیم و حسابی تراس را صفا دادیم

کلی خوشگل و دلبر شد

شب هم کلی مهمان بازی کردیم و کلی بهمون خوش گذشت

جمعه هم از صبح مهمان داشتیم و رنگ و وارنگ مهمان آمد و رفت

عصر هم بعد از سالها سوسیس خوردیم اونم با اصرار خواهرها

دوباره شب جمع و جور کردم و مرتب کاری کردم و همچنان تو خونه نو جا نیفتادیم





پ ن 1: آقای دکتر هنوز مریض و بدحال هستند و کلی آزمایش و متخصص و از این دکتر به اون دکتر.

همچنان تب و لرز ادامه داره

همچنان هم من معتقدم خودش را زیادی خسته کرده


پ ن 2: کاش اوضاع اقتصادی اینقدر سخت و پیچیده نبود و همه میتونستیم با شادی به استقبال بهار بریم


پ ن3: میخوام برای این هفته برنامه ریزی متفاوتی بکنم و کمی به خودم و خواهرها خوش بگذره

اگه وضعیت اقتصادی اجازه خرید نمیده . میشه با پیاده روی و خرج های کوچولو روحیه خودمون را عوض کنیم



سلام

روزتون پر از نور و روشنایی

الهی روشنایی روزهای نزدیک بهار قلبتون را هم روشن کنه و دلتون پر از شادی و انرژی باشه


امروز اونقدر کار باید انجام بدم که موندم از کدوم شروع کنم

یک سری کارت پستال باید تا قبل ظهر تحویل بدم

نزدیک 20 تا پوستر باید طراحی کنم و تا بعدازظهر تحویل بدم

جلد یه سری مجموعه مسابقه هست که باید طراحی بشه

و

باید حتما یه سری به اتحادیه بزنم و نامه ای که برای دارایی زدند را بگیرم و ببرم دارایی

جواز کسبم فقط دو روز دیگه اعتبار داره


باید امروز برای تحویل صندلی هایی که برای آشپزخونه سفارش داده بودیم برم. گویا آماده شده

از جای نسبتا دوری هم خرید کردم و رفتنش خودش یه پروژه وقت گیر هست

قبول هم نکرد پول را واریز کنم و بفرسته . باید حتما حضوری برم


باید حتما یه سری به آقای پرده فروش بزنم


یه لیست خرید کوچولو هم مامان بهم دادن


خلاصه که امروز باید قدر لحظه ها را هم بدونم

روزتون پر از لحظه های شاد



پ ن 1: خانم آرایشگر مدل موهای منو خراب کرد

از چیزی که بهش گفته بودم خیلی خیلی کوتاهتر کرده و هیچ طرف موهام هیچ سامانی نداره

همونجا بهش گفتم و اصلا به روی خودش نیاورد.

تازه با پررویی تمام گفت که دستم خوبه و زودی موهات بلند میشه

امروز صبح که رفتم حمام واقعا غصه م شد. اونقدر هم موهام را کوتاه کرده که دیگه هیچ راهکاری نداره



پ ن 2: آقای دکتر خدا را شکر بهتر هستند

ولی روزهایی که دلتنگی هامون زیاد میشه اونقدر بهم غر میزنیم که حال هردومون گرفته میشه


پ ن 3: دلم گردش های اسفندانه میخواد و اصلا وقتش را ندارم


پ ن 4: هنوز تقویمهای خوشگلمون درست نشدند


پ ن 5: گفتم براتون که دارم برای دوتا فسقلی کتاب داستان به اسم خودشون درست میکنم؟


اولش باید یه خرده مقدمه چینی کنم

اول اینکه سیستم دوربین های مداربسته خونه را علاوه بر اینکه یک مانیتور و دستگاه در پارکینگ رصد میکنه، قرار شد که سیستم طوری باشه که ما به سادگی بتونیم از روی گوشی هامون دوربینها را چک کنیم.

برای این کار دوتا راه حل وجود داشت یکی خرید دستگاه فرستنده به صورت وای فای بود. یکی سیم کشی

که هزینه سیم کشی تقریبا یک پنجم خرید دستگاه وای فای در میومد و این شد که قرار براین شد که کابل شبکه از توی کانال سیم های تلفن بره بالا

این تا اینجا هیچ مشکلی نداره

اون کابل وصل میشه به پشت مودم توی خونه و رصد دوربینها با گوشی خیلی خیلی کار ساده ای هست

تا اینجا خیلی هم خوب

این کابل شبکه از کانال سیم تلفنی که واقع در سالن پذیرایی هست اومده بالا

مودم هم خیلی شیک و مجلسی همون گوشه نصب شده و .

توی خونه هیچ مشکلی وجود نداره

اما مشکل از اونجایی شروع میشه که من برم تو اتاقم و در را ببندم. هیچ اینترنتی نخواهم داشت

بله

مودمی که قبلا دقیقا دو طبقه را ساپورت میکرده الان تو اتاق من را ساپورت نمیکنه

و دقیقا این مشکل وقتی بیشتر میشه که در اتاق را ببندیم

خب الان نگین در را نبند

پس من چطوری بشینم شبها با آقای دکتر گپ بزنم؟

اصلا من ماهانه پول 50 گیگ اینترنت را میدم که بتونم راحت با آقای دکتر در تماس باشم

اگه قرار باشه این تماس نباشه. من کلا 50 گیگ نت میخوام چیکار؟

جالب اینه که فقط این قضیه توی اتاق من وجود داره. و در بقیه اتاقها نت وجود داره


سلام

روزتون پراز خاطره شیرین


زمستان داره همه سعی ش را میکنه که بمونه و هیچ جا نره

همچین صبح سوز میومد که انگار زمستان نمیخواد بزاره بهار خانوم تشریف بیارن.

اما همه مون میدونیم که این تلاشهای آخر هست.


دیروز عصر بعد از فیزیوتراپی مانان رفتیم دکتر

چون ده جلسه فیزیوتراپی کامل شده بود

آقای دکتر معاینه فرمودند و ده جلسه دیگه فشرده و هرروز برای مامان فیزیون تراپی نوشتند

یک پروسه نفس گیر برای روزهای آخر سال

این شلوغی و ترافیک آخر سال واقعا آدم را کلافه میکنه

شلوغی های بازار و جنب و جوش مردم و شادی و هیجان و هیاهوی آخر سال را دوست دارم . اما این ترافیک بی قاعده را نه.


بعد از فیزیوتراپی یک مسیری که ده دقیقه با دفتر فاصله داشت از ماشین بابا پیاده شدم و باهاشون خداحافظی کردم

رفتم برای خیاطی های خواهر یه سری وسیله بخرم

یه سری زدم به یه پرده فروشی و در یک م خیلی به درد بخور با آقای پرده دوز قرار شد که امروز ابعاد پرده را بدم بهشون و هفته بعد پرده را تحویل بگیرم و خودم اقدامات بعدی را انجام بدم . اینطوری قیمت و هزینه خیلی مناسب تر در میاد

اینطوری پروژه پرده ی اتاقم هم تمام میشه . یک پرده لیمویی پررنگ. زرد . حریر. خوشگل

حالا کل ست اتاقم شد سفید و لیمویی.زرد و یه کمی هم طوسی


بابا و مامان بی نهایت از موهای کوتاهم استقبال کردند

کلی خاطره بازی کردند و گفتند شبیه بچگی هام شدم

و این کلی بهم حس خوب داد


پ ن : آقای دکتر همچنان درگیر بیماری هستند


سلام

صبحتون شاد و سرزنده

اونایی که منو میشناسن میدونن که بازی نو و سایه منو مست میکنه

امروز از اون روزهای آفتابی دلچسب هست که بازی نو و سایه روی گلدونهای بند انگشتی دفترم اول صبح حالم را حسابی جا آورد

با فهیمه قرار گذاشته بودیم که بیشتر آب بخوریم این شد که لیوان بزرگم را پر از آب کردم و نشستم پشت سیستم

یه نگاهی به لیست کارهام انداختم. حال انجام هیچکدومشون را نداشتم . منم اومدم تو دنیای وبلاگستان 





پ ن 1: پدر آقای دکتر همچنان بستری هستند و هنوز موفق نشدند که عمل جراحی لازم را انجام بدن

انشاله که به سلامتی و با کمترین درد ممکن کارهاشون انجام بشه و خیلی زود برگردن سرخونه زندگیشون


پ ن 2: یکی از هیجانات دوست داشتنی برای من پیدا کردن نانوایی های جدید هست

نانوایی که تازگی میرم سروقتش ، شبها یه مدل پیتزا هم داره. و البته شیرینی های خوشمزه


پ ن 3:  به عادت هر سال چند شاخه از شمشادهای جلوی دفتر را چیدم و توی گلدانهای کوچولوی روی میزم گذاشتم

سرسبزی منو به وجد میاره


پ ن 4: کفش های تازه پام را اذیت میکنه (به اصطلاح خودمون پام را زده)

من یک جفت کفش راحت و رنگی رنگی میخوام


پ ن 5: هیاهوی گنجشکهای روی شاخه را دوست دارم


پ ن 6: همسایه مون نوه کوچولوش را با چرخش آورده تو کوچه و بلند بلند براش آواز میخونه


سلام

صبحتون زیبا

اینجا داره باران میاد

باغچه جلوی دفترم را در این سالهایی که اینجا بودم هیچوقت اینطوری ندیده بودم

به دلیل بارونهای فراوان امسال باغچه یهو غرق علف شده . علف های خودرو که باعث شدند باغچه یک دست سبز بشه و گاها با گلهای زرد این علفها منظره قشنگی درست شده ، لابلای شمشادها پر شده از سرسبزی و طراوت


دیروز دفتر را مرتب کردم

کارهای بیمه ماشین را انجام دادم

ماشین را بردم کارواش

بنزین زدم

خرید روزانه خونه را انجام دادم

و وقتی رسیدم خونه کمک مامان به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم

روزهای بلند را دوست دارم

روزهای بلند به ما وقت میدن که بیشتر زندگی کنیم

و من از این حالت خیلی خیلی خوشم میاد



لیوان گنده دمنوشم را پر کردم و گذاشتم کنار دستم و دارم کارهام را ریز ریز انجام میدم



پ ن 1: پدر آقای دکتر خوردن زمین و پاشون شکسته

نیاز به جراحی دارند

با توجه به سن شون قبل از عمل نیاز به یه سری مشاوره و ویزیت. خلاصه که الان بستری هستند

به دعاهای خوبتون محتاجیم


پ ن 2: فندقک قصه ی ما روز به روز شیرین و شیرین تر میشه

من عاشق اون دوتا تیله ی مشکی چشماشم


پ ن 3: دخترخاله هنوز 6 ماه از عقدش نگذشته با آقای همسر به مشکل خورده

وقتی باید چشمهاش را باز میکرد، چشم هاش را بست. و حالا که باید چشم ببنده تازه چشماش باز شده


سلام

صبحتون شاداب


تازگی یه عالمه از ایده هایی که برای آینده داشتم تغییر کردند

کلی از نقشه هایی که برای بلند مدت کشیده بودم را عوض کردم

رنگ و شکل آرزوهام عوض شده

خواسته هام رنگ و بوی تازه گرفته

احتمالا دست روزگار درکار هست و هر روز که سن مون تغییر میکنه باعث تغییر نقشه ها و آمال مون میشه

ولی این روزها آروم ترم

این روزها هیجان های زندگیم تغییر کرده

این روزها به سادگی میتونم با دیدن یه پروانه لبخند بزنم

دنیا به نظرم کوچیک تر شده

و غایت هدفم در زندگی آرامش هست



امروز موعد عمل پدر آقای دکتر هست

دیشب حال و روز خوبی نداشتند

های ریسک هستند برای عمل ، ولی چاره ای جز عمل نیست

از صبح تلفن آقای دکتر یک سره اشغال بود

باهاش که حرف زدم اونقدر محکم و قاطع حرف میزد که فقط من که خوب میشناسمش میفهمیدم چقدر نگرانه و استرس داره

خلاصه که به دعاهاتون نیازمندیم


بابا دیروز دوتا سیر تازه از باغچه چیده بودن و آورده بودن

از وقتی رفتم خونه هزاربار این دوتا بوته را بو کشیدم

دنبال بهار باید کجا گشت که نباشه؟

والا اینهمه تازگی و سرزندگی آدم را به وجد میاره

خدا را سپاس




پ ن 1: لطفا وقتی با دیگران درد دل میکنید ، طوری نباشه که کل دردتون را بریزید به جونش.


پ ن 2: از نگاه کردن به رنگها سیر نمیشوم


پ ن 3: من برای بهار امسال تمام مغازه ها و پاساژهایی که به ذهنم میرسید زیر پا گذاشتم و شال و روسری که به دلم بشینه پیدا نکردم که بخرم

پس چرا وقتی به خانم هایی که عبور میکنند نگاه میکنم تمامشان شالهای زیبا دارند


پ ن 4: از نظر من همه ی آدمها زیبایی های خاص خودشون را دارند

یکی از مهارتهایی که تمرین میکنم دیدن زیبایی های خاص افراد هست

خیلی وقتها یادآوری کردنش براشون خوشایند و دلچسبه


پ ن 5: من دیگه طاقت پوشیدن این کفشی که پام را میزنه را ندارم

فردا حتما یک برنامه خرید با خواهرا و للی میچینم و خودم را به یک جفت کفش خیلی راحت مهمان میکنم



سلام

روزتون باشکوه



این حس و حال آرام بهاری در کوچه ی ما ستودنیه

همچین سکوتی حکم فرماست که باورتون نمیشه

گنجشک ها با شیطنت دنبال هم پرواز میکنند و آواز میخونند و این تنها صدایی هست که شنیده میشه

صندلیم را میکشم عقب و پاهام را میزارم روی زیرپایی و دست به سینه رو به پنجره های بلند می نشینم و فقط نگاه میکنم

به سبزی پر پشت باغچه رو برو

به تلاش مورچه های کف پیاده رو

به عابری که یک کاکتوس خوشگل دستش هست و با لبخند داره با خودش خیالبافی میکنه

به بازی نو و سایه روی درخت کوچولوی باغچه

به دختر کوچولوی همسایه که سلانه سلانه بدون حرف و سخن داره دنبال مامانش به سمت مهدکودکش میره

به این هوای بهاری ناب

زندگی چی میتونه باشه جز همین ثانیه ها که آدم خودش را در آغوش خدا میبینه؟




آقای دکتر دیشب نوبتشون بود پیش پدرشون بیمارستان بمونن

شب سختی را گذروندند

برعکس همه زمانهایی که اگه آقای دکتر شب جایی باشه که نتونه بخوابه منم به طبع نمیخوابم و باهاش همراهی میکنم ، خیلی زود به خواب رفتم

و صبح خیلی دیر بیدار شدم . البته که شب خیلی سختی را گذرونده بودند

کلا شبهای بیمارستان خیلی کشدار و بی پایانه

خداوند به همه مریضا لباس عافیت بپوشانه



پدرجان صبح زود بیدار شده بودند و دلتنگ فندق کوچولو بودند

میگفتند تو خواب انگار صداش را شنیدم

این کوچولوهای دوست داشتنی ، دل آدم را با خودشون میبرن



دیشب را با کلی مهمون و مهمون بازی سپری کردیم

بعدش هم به جمع آوریهای بعد از مهمون

من هنوزم یک سری از عادتهای قدیمی را تو مهمون داری دوست دارم

میشینم کنار مهمون و براش میوه پوست میگیرم

از تعارف کردن به مهمونا خوشم میاد

دوست دارم چای خوشرنگ با زعفران درست کنم

یواشکی یه دونه هل هم میندازم داخل چای

بعد از رفتن مهمونا هم با وسواس بشقابهای پذیرایی را میشورم و خشک میکنم

کارد و چنگال ها را حتما با دستمال برق میندازم

نمک پاش ها را چک میکنم که پر باشن

من هنوز هم مهمان را خیلی خیلی دوست دارم

(این هنوز هم که میگم بابت این هست که خونه ما رفت و آمد زیاده و خواهرها مثل من این حجم رفت و آمد و مهمون را دوست ندارن)





پ ن 1: بعد از عید که میشه همه یه جورایی نو نوار میشن

لباسهای دخترکوچولوی همسایه دلم را برده

و البته رنگی رنگی بودن مامانش .



پ ن 2: لطفا برای آقای دکتر و پدرشون دعا کنید



پ ن 3: برام نوشته : چند وقته بهت نگفتم دوستت دارم؟

برام مینویسم : دقیقا یک دقیقه.

مینویسه : دوستت دارم.



پ ن 4: شنبه یک دسته کوچولو حسن یوسف قلمه زدم که جمعه این هفته که خاله اومد بهش بدم

با کمال ناباوری دیشب نگاه کردم دیدم چقدر رشد کرده و ریشه داده

فصل خیلی خوبیه برای مهربونی.


سلام

روزتون پر از هیجان و شادی



اول بگم که از دعاهای قشنگ و انرژی های مثبت همتون بی نهایت ممنونم ، عمل پدر آقای دکتر به خوبی پیش رفت

روز اول را توی آی سی یو گذراندند، و بعد به بخش منتقل شدند

و حالا خدا را شکر خیلی خیلی بهتر هستند



پنجشنبه صبح با دوتا کوچولو و دوتا خواهر و دختر خاله و للی راهی خرید شدیم

چه هوایی بودم

از قدم زدن و راه رفتن سیر نمیشدم

دوتا فسقلی هم کیف کرده بودند و بازی آفتاب و سایه را تکمیل میکردند و زیبایی لحظه ها را برام هزارچندان میکردند



تولد للی بود و براش یه کادوی کوچولو خریده بودم

موقع برگشت هم از عمونوروز (شیرینی فروشی که اصفهانیا میدونن )به افتخارش شکلات خریدم



موفق شدم یک جفت کفش بخرم

اصلا اون چیزی که توی ذهنم بود نشد ، ولی راضی بودم از خریدم



من از گروههای تلگرامی اصلا خوشم نمیاد

هیچ وقت هم عضو هیچکدومشون نیستم

ولی یک مدتی هست که به اصرار خاله ها عضو گروه خاله ها و دختر خاله ها شدم

کلا دو تا خاله دارم . دوتا دختر خاله

با خواهرای خودم ومامان

توی گروه حرف از این بود که هفته اول کاری سال 98 گذشت ولی هیچکس به طور جدی کار و فعالیتش را شروع نکرده

و قرار گذاشتیم که امروز استارت کار جدی و تلاش درست و حسابی را بزنیم

همین شد که صبح نیم ساعتی زودتر بیدار شدم و سرحال تر از روزهای قبل امروز را شروع کردم

امیدوارم شماها هم با انرژی فراوون روزهاتون را شروع کنید و انگیزه کافی برای تلاش بیشتر داشته باشید




پ ن 1: قرار یه عالمه دورهمی تو روزهای قبل از ماه رمضان را دارم


پ ن 2: مژده آمد خبری در راه است.


پ ن 3: جمعه توی خونه با مغزبادوم کلی گل کاری داشتیم ، یه عالمه قلمه که ریشه زده بودم را کاشتیم و امروز صبح از دیدن تراس ذوق کردم


پ ن 4: دوتا گلدون خیلی بزرگ گذاشتم توی راه پله ها (چون ما بالاترین طبقه هستیم از سرسرای پشت بام نور داریم)

و یه عالمه پتوس و برگ انجیری توشون کاشتم

دوتا گلدون بزرگ هم داخل پارکینک گذاشتم (یه قسمت از پارکینگ سقف شیشه ای داره)

و یه عالمه آلوئه ورا کاشتم .

من دارم با بهار قد میکشم


سلام 

روزتون زیبا


صبح یه کمی دیرم شده بود

با عجله پریدم تو ماشین و ریموت در را زدم و اومدم بیرون

دم در اصولا صبر میکنم در بسته بشه بعد حرکت میکنم . یه کمی هم عجله داشتم

دیدم یه عالمه گنجشک یه جایی ته کوچه جمع شدند و دارن سرو صدا میکنند .

یادم آمد یه کمی ارزن از خونه قدیم برداشته بودم که توی صندوق عقب ماشین جا مونده

پیاده شدم  و از حضور این کوچولوهای دوست داشتنی آنچنان کیف کردم که در کلمات نمیگنجه



هوای بهار باعث رویش هست

یه طوری که انگار سنگ ها هم زنده شدند و شوق روییدن دارند

حسن یوسف ها را قلمه میزنم و میزارم توی آب . دقیقاً سه روز بعد پر از ریشه هستند و قد کشیدند

بابا یه عالمه نعنا کاشته تو باغچه ی جلوی در . دقیقا هفته ای یه بار میشه نعناها را چید .اونقدر که بلند و دلبر میشن

روی پشت بام اسفناج و گشنیز و تلخون ها اونقدر قد کشیدند که انگار دارن توی نسیم میرقصن

و اینهمه حس رویش منو به وجد میاره



پروانه های کوچولوی کاغذی درست کردم و بردم خونه

روی هر کدام از گلدانهایی که توی راه پله بودند ، چند تا پروانه کاغذی گذاشتم

حالا وقتی به گلدانها نگاه میکنم حس خوب میگیرم


کمک مامان داشتم حبوبات را تمیز میکردم و توی ظرفهای مخصوصش جا میدادم

یهو گفتم هوس خوردن جوانه گندم کردم . مامان گفتند همین الان دست به کار میشم و برات درست میکنم

چند روز دیگه میتونیم توی سالادهای رنگی رنگی بهاریمون ، جوانه های خوشمزه هم بخوریم

(یه کوچولو ماش هم برای جوانه زدن آماده کردند)

من عاشق اسفناج های کوچولوی گلدانهای پشت بام هستم

به جای کاهو اونا را خرد میکنم و با کمی سس سالاد اسفناج میخورم



جونم براتون بگه که مامان جان دیروز یه لیست خرید دادن به من که یه کمی خرید کنم

وقتی اینطوری لیست داریم یه سری میزنم به کوثر (احتمالا تو همه شهرها هست دیگه؟؟؟ مراکز خرید بزرگ مربوط به شهرداری که قیمتهای مثلاااا!!! منصفانه تری دارند)

البته بیشترین دلیل من برای خرید از کوثر این هست که اولا دقیقا توی مسیر من هست و دوما پارکینگ رایگان بسیار خوبی داره

خلاصه که دیروز هر تکه ای که خرید کردم کلی دعا کردم خداوند بهمون رحم کنه . خداوند بهمون کمک کنه. خداوند خودش بهمون صبر بده




پ ن 1: از صبح شروع کردم به نوشتن ولی هی لابلاش برام کار پیش اومد


پ ن2: من از خر مگس میترسم

چرا تو این فصل اینقدر خر مگس میبینم


پ ن 3: امروز کلی کار دارم که نیاز به ساماندهی داره

کاش این رخوت بهار دست از سر من برداره


پ ن 4: خدا هم از دست من شاکی شده . مدتی بود برای کاری دعا میکردم

به محض اینکه درست شد ، شاکی شدم . خدایا


سلام

روزتون نیلوفری


گفتم نیلوفری یاد این رنگ سال افتادم

این رنگ مرجانی که امسال مد هست را خیلی خیلی دوست دارم

نه که بگم امسال عاشقش شدما همیشه دوستش داشتم و دارم . کلا تم صورتی از کمرنگ تا پررنگ را خیلی خیلی دوست دارم



امروز یه روز نسبتا شلوغ دارم

شکر خدا

میدونید وضع کار و کاسبی چندان تعریفی نداره و همین که یه مقدار کار داشته باشم ، شکرگزار پروردگار هستم

امروز چند تا سفارش خوب دارم

از اون سفارشا که باید با مقوا و رنگ و طرح دست و پنجه نرم کنم و حسابی حال دلم خوب میشه

اما از صبح که اومدم دور خودم میچرخم و هنوز دست به کار نشدم

علتش ؟؟؟؟

من تا آقای دکتر زنگ نزنه و صداش را نشونم انگار روزم شروع نمیشه

روزایی که کله سحر زنگ میزنه و صداش را میشنوم ، کلا میشم بمب انرژی

از کله سحر روشن میشم و تا شب هم خاموش نمیشم

ولی روزایی که مثل امروز تا این وقت روز هنوز زنگ نزده . من هی بی حوصله و بی حوصله تر میشم و دور خودم میچرخم

خب این چه کاریه عزیزدلم. خورشید من . طلوع کن دیگه



شماها نزدیکتون از این جدول های پیاده رو که داخلش شمشاد هست دارید؟

بهتون توصیه میکنم یکی دو شاخه از این شمشاد را بچینید (سایزش متناسب با گلدونی که در نظر دارید) .

بیارید بزارید توی گلدون روی میزتون

اگه مثل من خیلی شنگول و منگول هستید چند تا شکوفه ی کوچولو با کاغذ رنگی هم براش درست کنید و بهش وصل کنید

ببینید شما هم اندازه من حال دلتون رنگی رنگی میشه ؟





پ ن 1: مغزبادوم برای آخر هفته هی برام نقشه میکشه و زنگ میزنه و به اطلاعم میرسونه

خبر نداره که و من موندم چطوری از دست این کوچولوی دوست داشتنی فرار کنم



پ ن 2: هر روز صبح که بیدار میشم و برای یه خرید کوچولو میرم بیرون حس اصحاب کهف را بهتر و بهتر درک میکنم



پ ن 3: هرچی کتاب اضافه و تکراری تو کتابخانه ام داشتم جمع کردم تا بدم آقای دکتر ببرن بزارن کلینیک .

مراجعین هم سطح مطالعشون بره بالا

بعد که نگاه کردم دیدم هرچی کتاب مذهبی بود از تو کتابخونه ام جمع شده

باید بیشتر مراقب مذهبم باشم؟


یه کوچه کنار دفترم هست که تماما ساختمانهای مسی هستند

اهالی یکی از خونه ها عوض شده . نمیدونم  مستاجر بودن . فروختن یا هرچیزی

بهرحال یه نفر تازه وارد تو این کوچه امروز خیلی زیاد رفت و آمد کرد

بعدازظهر در ساعاتی که همه جا تعطیل هست ، بدو بدو آمد و یه عالمه آشغال و تکه های چوب درختی که هرس کرده بود را گذاشت دقیقا جایی که محل رفت و آمد دفتر من هست

حالا از شانس بد این آقا منم اون ساعت تعطیل نبودم . نور افتاده بود رو شیشه و ایشون منو نمیدید

البته که اگه منم در حال کار کردن بودم و سرم تو کامپیوتر بود ایشون را نمیدیدم .

اما من داشتم از سکوت بی نهایت ظهرگاهی کوچه لذت میبردم و ذره ذره دمنوش بهاریم را مزمزه میکردم .

منم که معرف حضورتون هستم . زبون دراز

معطل نکردم

پاشدم رفتم و تا آقا برسه دم در خونش ، صداش زدم

گفتم : ببخشید اینا را چرا گذاشتید اینجا؟

اقاهه همچین یه کمی شوک شده بود، گفت : پس بزارم کجا؟

گفتم : به نظرتون جلوی دفتر من مناسب ترین جا برای گذاشتن آشغال هست؟

گفت : نه ولی نمیدونم بزارم کجا.

منم یه مکثی کردم و گفتم : به نظرم باید بزارین دم در خونه خودتون

خب مسلماً نمیتونست آشغال ها را این وقت روز بزاره جلوی در مجتمع و همه شاکی میشدن

منم لیوان به دست همونجا ایستاده بودم تا ببینم عکس العملش دقیقا چیه.

رفت از خونشون پلاستیک زباله آورد، همه آشغالها را جمع کرد و برد خونشون تا احتمالا شب، در زمان معین بیاره بزاره برای شهرداری



همسایه های خوبی باشین،

شاید در پشت این شیشه های به ظاهر تعطیل ، چشمهای همیشه نظاره گری وجود داشته باشه


و از اون حساس تر اینکه ، یادمون باشه همیشه نظاره گری وجود داره


سلام

روزتون فروردینی و بهاری


کی فروردین به جایی رسید که بتونیم بگیم آخرین یکشنبه؟

بهار هم عین ماهی میماند، تا به خودمون میایم از دستمون لیز خورده و رفته

بعد به خودمون میگیم چقدر قدم زدن به خودم بدهکارم

چقدر پیاده روی

چقدر نفس های عمیق

چقدر میتونستم با دوستام بخندم

چقدر میتونستم کتاب بخونم

چقدر میتونستم پیام های خوب بنویسیم

چقدر میتونستم مهمونی های خوب بدم

چقدر میتونستم

پس تا دیر نشده دست بجنبونید

حتی لحظه ها را از دست ندید

باید لحظه لحظه های زندگی را زندگی کنیم . از تک تک ثانیه ها لذت ببریم

بله میدونیم که زندگی بالا و پایین داره . میدونم که زندگی مشکلات خودش را داره . میدونم که سیاهی و تاریکی هم قسمتی از روزگار هست

ولی هنوزم میشه خندید

میشه دلیل برای خوب بودن و شاد بودن پیدا کرد

لطفا دلیل های کوچولو را هم نادیده نگیرید

حتی یک چای ساده کنار یک دوست در یک عصر بلند بهاری میتونه کلی حال آدم را خوب کنه



یکی از دوستای خوب وبلاگیم داره میاد اصفهان ، اونقدر ذوق دارم که نمیتونم حسم را در قالب کلمات نشون بدم

دوست خوبم هرچند نمیتونم اونطوری که دلم میخواد پذیرات باشم، هرچند محدودیت های خانوادگی برام وجود داره

هرچند پدر سخت گیر هست و من نمیتونم روابطم را به شکلی که خودم میپسندم مدیریت کنم

ولی برای آمدنت لحظه شماری میکنم



پ ن 1: پدر آقای دکتر مرخص شدند و منتقل شدند به منزل

خدا را شکر حالشون خیلی بهتره . ولی با توجه به تعویض مفصل راه درازی تا بهبودی کامل در پیش دارند


پ ن 2: لنگه کفش فندوق تو ماشینم جا مونده بوده

کذاشتمش جلوی مانیتور و هی قربون صدقه اش رفتم .


پ ن 3: مغزبادوم منو دعوت کرده به بازارچه خیریه مدرسه شون

روزش اصلا برام مناسب نیست ، ولی باید هرجوری شده یه زمانی براش پیدا کنم


پ ن 4: این گنجشک های پر انرژی روی شاخه ها چه حس های خوبی با خودشون منتقل میکنند


پ ن 5: میخوام تلاش کنم ببینم با فیلم های آموزشی و خودآموز میتونم نواختن یه موسیقی ساده را یاد بگیرم یا نه


سلام

روزتون گل و بلبل



صبح اینجا را باز کردم ولی نمیدونم چرا یادم رفت پست امروز را بنویسم

بابت تاخیر عذرخواهی میکنم


بهتون گفته بودم یه مدرسه در نزدیکی خونه جدید هست

نزدیک نه از لحاظ کوچه و مسیر از نظر هوایی نزدیک هست

یعنی به کوچه و خیابان ما راه نداره ولی از لحاظ فاصله هوایی نزدیک هست و این باعث میشه که هر روز صبح صدای برنامه صبحگاهی را به صورت استریو گوش بدیم

چیزی که خیلی برام خاطره انگیز هست اون نیایش تکراری صبحگاهی هست که هر روز میخونن



خیلی از صحنه ای که میز کارم بخاطر درست کردن کارت پستال شلوغ و نامرتب میشه ، خوشم میاد

پر از خرده های مقواهای رنگی

پر از مدلهای مختلف چسب

یه عالمه کنف و ربان

خط کش های مختلف

پانچ.

اینا وسایلی هستند که من از ته دل دوستشون دارم

کاش همتون از کاری که انجام میدید لذت ببرید

خیلی کیف داره کاری را بکنی که برات هیجان انگیز و دوست داشتنیه. حالا اگه هزاربار هم تکرار کنی هر بار از نو هیجان زده میشی

هر بار وقتی میخوام دست به کار بشم عین روز اول لپام گل میندازه و ذوق دارم

با وسواس رنگها را انتخاب میکنم

با وسواس برش میزنم

با وسواس چسب میزنم

دونه دونه هر مرحله کار را چک میکنم و هیچوقت خسته نمیشم

این تکرار دوست داشتنی اسمش زندگی هست.زندگی ای که دوستش دارم و دارم تلاش میکنم لحظه هاش از دستم سر نخورن





پ ن 1: قرار عاشقانه ی قشنگ و دلبرم که بهم خورد

با کلی اشک و آه دیروز را تمام کردم

آقای دکتر یه تصادف کوچولو کردند که خدا را شکر خودشون سالم هستند ولی این باعث شد که قرار عاشقانه ما بهم بخوره



پ ن 2: برای دیدن دوست جان دارم لحظه شماری میکنم


پ ن 3: بالاخره طلسم شکسته شد و خواهر برام یه سررسید آورد

امسال هیچی تقویم نداشتم و تقویم خانوادگیم هم به چاپ نرسید



سلام

روزتون به زیبایی بهار


چه هوایی داریم امروز به به

اصفهان تو اردیبهشت یعنی خود خود بهشت

دعوت میکنم هرکی میخواد مسافرت کنه به اصفهان اردیبهشت بیاد.

تازه امسال که رودخانه هم پر از آب هست و حسابی اصفهان باصفا ست




دیروز عصر نشسته بودم تو دفتر که یه آقای جوون چهارشانه با یه حالت عجله و اضطرابی اومد داخل و سلام و احوال

بعد گفت منو نشناختید؟

گفتم : خیر .

گفت: من پسر خانم زمانی هستم که همه کارهاشون را میارن برای شما . یادتون اومد؟

گفتم: شرمنده خیر به جا نیاوردم . کما اینکه این آقا حداقل سی و خرده ای سن داشت و از اینکه من بخواد یادم بیاد مامانش کی هست کمی سن و سالش زیادتر بود

گفت : ما همسایه داخل این کوچه بن بست هستیم ، من کلید خانه را جا گذاشتم و الان هم هیچی همراهم نیست و نیاز به پول دارم . زنگ زدم به مادرم و تا 10 دقیقه دیگه از راه میرسن.

خب من اصولا آدم بد بینی نیستم، همیشه اصل را بر این میزارم که آدمها دارن راست میگن

پرسیدم چقدر پول لازم دارید؟

اول گفت 7 هزارتومان، بعد سریع گفت اگه اشکال نداره 10 هزارتومان بدهید تا مامانم برسن

خب طبیعیه که من من 10 هزارتومان دادم

ولی چیزی که طبیعی نبود دروغ گفتن یه آقای جوان بخاطر 10 هزارتومان بود.

و البته خوش بینی من که چه من بخوام چه نخوام خراش برداشت




پ ن 1: صبح برام نوشته : هر روزم را با صدای تو شروع میکردم . حالا که صدا نداری من چیکار کنم؟

یک آی لبخند براش فرستادم

نوشت : به خاطر من خوب شو

و معجزه در من اتفاق افتاد


پ ن 2:  از صبح که اومدم دارم توی دفتر جمع آوری و تمیزکاری میکنم

چرا اینهمه باد و طوفان و گردخاک داریم؟


پ ن 3: یکی از نزدیکانم از یک حساب مشترک به میل خودش خرج میکنه و قیافه حق به جانب هم میگیره

از حساب مشترک بدون اجازه بقیه ، کار خیر میکنه و حس خوب عجیبی بهش دست میده

در عجبم


پ ن 4 : عجیب تر از اون آدم مورد شماره 3 ، آدم مذهبی طوری هست که از آدم شماره 3 دفاع میکنه

و از کارهاش پشتیبانی میکنه

و تازه جو را با وجهه ی مذهبی خودش میخواد تغییر بده


پ ن 5:  عنوان امروز خیلی جای بحث داره


سلام

روزگارتون بهشتی

تو این هوای خوب از لحظه ها لذت ببرید

آنچنان آلرژی آزار دهنده شده که نمیدونم چی بگم

دیگه کلا صدا ندارم و الان سایلنت هستم

حرف زدن با تلفن و مشتری و ارباب رجوع واقعا برام سخت و آزار دهنده شده

دکتر هم نرفتم و نمیرم .


از شنبه بعدازظهر اصلا حال مساعدی نداشتم و به شدت آلرژیم آزار دهنده و دردناک شده بود

رفتم خونه و شب را به سختی و با سرفه های خیلی شدید گذروندم

صبح که بیدار شدم انگار خسته و هلاک بودم

مامان برام سوپ گندم و عدس با آبگوشت پخته بودند، اونو خوردم و دوباره رفتم تو رختخواب

یکساعت بعد مامان آویشن و عسل برام آوردن و بازم نتونستم از رختخواب جدا بشم

نزدیک ظهر پدرجان میخواستن برن پشت بام برای سرزدن به سبزیهای داخل باکسها.

آسانسور تا طبقه 4 بیشتر نمیاد و نمیره پشت بام، برای همین مامان تا حالا نرفته بودند پشت بام

ولی حالا که یه کمی بهترن تصمیم گرفتن یه سر برن پشت بام ، منم از رختخواب جدا شدم و همراهشون شدم . هوای تازه و دیدن سبزی ها حالم را بهتر کرد

بعد با بابا خاک آوردیم و گلدان بزرگی گذاشتم توی سرسرا و برگ انجیری هایی که قلمه زده بودم را کاشتیم

بعد هم مشغول تمیزکردن سرسرا شدم

بعد هوس کردم یه سرو سامانی هم به گلهای تراس بدم و قلمه های تازه تهیه کنم .

تا وقت ناهار به گل و گیاه ها ور رفتم و وقت ناهار دیدم دوباره انرژیم کامل تمام شده و بیحالم

ناهار و خورده و نخورده باز خوابیدم

تا عصری

عصر یه سر و سامانی به اتاقم دادم و سرویس بهداشتی را شستم و پریدم حمام

شب بود که مغزبادوم و خواهر با یه قابلمه آش نذری اومدند

یکساعتی بودند و رفتند

امروزم کلا بدون صدا رسیدم دفتر.




پ ن 1: مستاجر طبقه 3 شب نیمه شعبان عروسی داشتند

مبارکشون باشه

منتظر سرو صدا و رفت و آمد زیاد بودم. ولی دیدم خیلی خوب فرهنگ آپارتمان را رعایت کردند


پ ن 2: با پیک یک بسته ارسال کردم .

بسته رسیده اما تحویل گیرنده میگه محتویات داخلش نیست

پیک هم میگه تحویل دادم !!!!


دیشب ساره (دوست وبلاگی ، وبلاگ ر مثل رسیدن.) بهم گفت دوستش قراره بیاد اصفهان و میخواد برام هدیه بفرسته .

باهاش شرط کردم به شرطی قبول میکنم که منم هدیه ی کوچولو بدم برات بیاره . یه یادگاری ساده

قبول کرد

منم اول صبح مشغول درست کردن یه باکس دست ساز شدم

اما غافل از اینکه ساره محبت را در حقم تمام کرده بود

mdqj_img_20190428_123820.jpg


من چطوری اینهمه محبت را جبران کنم؟

قلبم تند تند زد و اشکم در اومد

دختر جان اخه من چکار کردم برات که تو اینهمه مهربونی


سلام

صبحتون شاد و گل گلی


یکی از دوستای مجازیم بهم پیام داد : یکی از دوستام داره میاد اصفهان و میخوام برات یادگاری بفرستم

واقعا قلبم گرم شد ، چشمام قلب قلبی شد . مهربونی تا چه حد؟؟؟

چطوری میشه این حجم از مهربونی را جبران کرد؟



حال دل آدم که خوب باشه میتونه لیوان خوشگلش را پر از آب و گلاب کنه و بشینه یه گوشه و خیالهای رنگی ببافه

حال دل آدم که خوب باشه کارهای روزمره ش زودتر سروسامان پیدا میکنند

حال دل آدم که خوب باشه دنیا را خوشرنگ تر و هوا رابهتر و زندگی را زیباتر میبینه


تازگی هر بار میرم خرید کلی باخدا راز و نیاز میکنم. ای خدا به هممون کمک کن

کاش اگه نمیتونیم کمکی به هم دیگه بکنیم باری هم رو دوش هم نشیم


مغزبادوم زنگ میزنه و تاکید میکنه یادت نره که پنجشنبه میخوایم دسته جمعی بریم بیرون

چشمام قلب قلبی میشه از اینهمه شور و هیجان این دختربچه

یه عالمه از حس های زندگی که در من جوانه میزنه مسببش مغزبادوم هست




پ ن 1:من برای دل خودم  ذکر و دعای روزانه دارم ، وقتی میخونمش حس میکنم آینه دلم براق تر میشه


پ ن 2: یه لیست از کارهای عقب مانده مینویسم و همون موقع میدونم ایناکارهایی هست که دیگه شاید هیچوقت انجامشون ندم

هرکاری را خوبه که به موقع خودش انجام بدیم


پ ن 3:  بهانه های رنگی رنگیش را دوست دارم


پ ن 4: شما دوستی که اندازه من رنگی رنگی لباس بپوشه دارین؟

چه حسی بهش دارین؟



سلام

روزتون گل و بلبل

تولد عشق اردیبهشتی من گذشت و من هیچکاری جز یک تبریک تلفنی نکردم

پنجشنبه این هفته را دوتایی با هم رفتیم تو بغض و از دوری نالیدیم و بازم هیچکاری نکردیم

فعلا هم از قرار عاشقانه هیچ خبری نیست


پنجشنبه صبح خیلی حال ندار و زار از خواب بیدار شدم

با آقای دکتر حرف زدم و حال هر دومون به شدت گرفته بود و دپرس بودیم

تو رختخواب به خودم گفتم میتونی همه امروز را به رخوت بگذرونی ، میتون هم پاشی رو رنگ و حال روزت را عوض کنی

و مسلما چون من تیلوتیلو هستم پاشدم سریع و زنگ زدم خانم تمیزکار، گفتم میای کمکم ؟

گفت نیم ساعت دیگه اونجام

منم صبحانه را خوردم و با خانم تمیزکار مشغول شدیم

ظهر بود که خانم تمیزکار رفت و منم به خرده به گل و گلکاری روی پشت بام و جلوی درب ورودی پرداختم

بعد هم ناهار خوشمزه مامان را خوردم و به همه دور و بری ها خبر دادم میخوام برای عصر برم خونه خاله

خاله چند روز پیش خوردن زمین و پاشون به شدت کوبیده شده و چند روزی هست که پاشون توی آتل هست

این شد که قرار شد ساعت 4

دوش گرفتم و آرایش کردم و با مامان و خواهر و مغزبادوم و یک جعبه شیرینی راه افتادیم

تا نزدیک غروب اونجا بودیم و گفتیم و خندیدم

و پنجشنبه دلگیررا اینطوری به بهترین شکل ممکن به اتمام رسوندیم

جمعه هم خواهرا خونه ما بودند و عصر برنامه دلمه درست کردن چیدیم و کلی گفتیم و خندیدیم و دلمه پیچیدیم

خیلی وقتا حال دلمون انتخابی هست. شاید انتخاب سختی باشه، اما بازم ممکنه.

هنوز این حال خراب و سرفه با من هست ، ولی من دیگه بهش توجهی ندارم

اجازه نمیدم بهارم را هیچی دلگیر و بدحال کنه



پ ن 1: روزهای طلایی میگذرن و هیچوقت برنمیگردن

پ ن 2: باید کارهای تازه ای کلید بزنم

پ ن 3: هنوز شنبه را آغاز نکردیم به فکر تعطیلات آخر هفته هستیم

پ ن 4:  کفش های تازه ای که خریده بودم را نپوشیده بودم تا اولین با وقتی بپوشم که میخوام با آقای دکتر هم قدم بشم

دیدم انگار قضیه خیلی کش اومده و نشد که بشه . منم امروز کفشهای تازه را پوشیدم و مطمئنم که قدمهایی که میخوایم کنار هم برداریم نیاز به کفش نو نداره

نیاز به همدلی و عشق داره





سلام

روزتون گل گلی.شاد. پر انرژی. پرهیجان


رخوت روزهای کم کار را دوست ندارم

ولی بهار کافیه که همه چیز را هیجان انگیز کنه

همه چیز میتونه تو بهار شاد و پر انرژی بشه


امروز وقتی رسیدم دفتر دیدم کار زیادی ندارم

منم گفتم بزار گوشی تی انجام بدم

عکس ها و فایلهایی که باید منتقل میشدند به کامپیوتر منتقل کردم

یه سری پرینت باید از یه سری مدارک میگرفتم و میزاشتم داخل باکس های مربوط به خودش

به سری اهنگ و فیلم هم پاک کردم

و اینگونه بود که الان گوشی من کلی جا داره


یه لیست خرید کوچولو آماده کردم برای عصر

میخوام برای فردا که با خاله ها و دخترخاله ها میریم بیرون برای همه الویه درست کنم

یه دورهمی ساده و با حال



پ ن 1:  اونقدر روزها تند تند میگذرن که برام باور اینکه 77 روز هست آقای دکتر را ندیدم سخته

چقدر ساده روزگار آدمها را از هم دور میکنه


پ ن 2: دلخوشی های کوچولوتون را برام بنویسید تا ایده بگیرم


پ ن 3: دغدغه ی این روزهای خیلی از اطرافیانم مشکلات مالی هست.


پ ن 4: یک پسر نه چندان عادی در فامیل مادری داریم. پسر که از بدو تولد مشکلات ذهنی و حرکتی داشت

پسری که با لطف و محبت خانواده سی و سه سال زندگی کرده ولی نه تونسته حرکت کنه و نه حرفی بزنه و نه هیچ چیز دیگه ای. اما این روزها مریضه

اطرافیانش خیلی نگرانن. امیدوارم خداوند آدم را با عزیزانش امتحان نکنه


پ ن 5: میخوام یه چندتایی از عکسهای گوشی را چاپ کنم . هیچی مثل لمس عکس و دیدن لحظه به لحظه ش به دل آدم نمیشینه

گاهی باید لحظه ها را ثبت کرد و تو یه قاب به یادگار نگه داشت


سلام

روزتون خوش


امروز صبح من و پدرجان با هم اومدیم بیرون

من ریموت را زدم و در باز شد و اومدم بیرون .

دیدم ای دل غافل پرستوجان با جفت خوشگلش پریدن تو پارکینگ

در اتوماتیک بعد از عبور یک ماشین بسته شد

من رفتم کمی جلوتر و منتظر شدم تا پدرجان هم از پارکینگ خارج بشن

دیدم ایشون اومدن توقف کردند و بعد از ماشین پیاده شدند و باز در را باز کردند تا پرستوها بیان بیرون و بعد دوباره در را بستند



از کله سحر با پدرجان یه سره تو اداره دارایی بودم

یه مالیاتی برام بریده بودند جاااااالب . وقتی شنیدم برق از سرم پرید

تا مدارک را ارائه بدم و مشکلات را حل کنم طول کشید

هرچند باید معاف میشدم و نشد و .

نمیدونم چی باید بگم

بعد هم با پدرجان یه سری به بازار زدیم برای خرید چند قلم جنس و مغزمان سوت کشید

کاغذ و مقوا قیمتهای نجومی پیدا کرده

خدایا کمکمون کن



از علاقه پدر و مادر من به گل و گیاه و سبزه و کشت و کار که خبر دارید

باغچشون هم میدونید الان بهشته

بعد تازه بخاطر دل من به تراس هم رسیدگی میکنند

برام خاک مناسب آوردن و گفتند خاک دوتا گلدون را میخواستم عوض کنم ولی گذاشتم برای جمعه که تو هم باشی

و من در این مواقع چشمام قلب قلبی میشه



آخرین پروسه فروش برای تهیه پول خونه جدید دیشب به پایان رسید

شادی و غم توامانی که دلم را روشن کرده

خدایا سپاس که هوای بنده هات را داری



پ ن 1: از بازار یه مقدار مداد رنگی خریدم ، مداد رنگیهای ارزون 6 تایی

دلم نمیخواست بعضی از باباها خجالت بچه هاشون را بکشن

باید همه جور مداد رنگی داشته باشم


پ ن 2: یکی از خاله ها توی گروه مطرح کرده که روز دورهمی به جای رفتن به میدان نقش جهان بریم فلان پارک

مغزبادوم باسواد من بدوبدو زنگ زده به دفترم میگه : خاله لطفا تو رأی به هیچکی نده، من حتما میخوام برم میدون

تو گروه نوشتم : همه ااما باید بیاین میدان نقش جهان. والسلام

  با ذوق بی حد برام نوشته میدونستم که هرچی من بگم گوش میکنی.


پ ن 3: تماس تصویری میگیرم با خواهر و فندوق کوچولو با شنیدن صدام شروع میکنه به خندیدن

خدایا. خوشبختی یعنی همین


پ ن 4: علیرغم میل مامان و با اینکه میدونم خیلی از عصا بدش میاد، امروز براش یه عصای ساده و سبک خریدم

دلم نمیخواد یهو خدای نکرده بخوره زمین



سلام

روزتون پر از نور و روشنایی


امروز صبح مثل هر روز با ماشین از پارکینگ اومدم بیرون و تا موقع بسته شدن جلوی در منتظر شدم.

یهو انگار به چشمم اومد که یه پرنده تو پارکینگ داره بال بال میزنه

اول گفتم : خب مهم نیست بابا یا یه نفر دیگه که میخواد ماشین بزنه بیرون پرنده هم میره بیرون. ولی دلم نیومد

دوباره ریموت را زدم و از ماشین پیاده شدم . دیدم بله یه پرستوی شیطون داره توی پارکینگ پرواز میکنه. اومدم بیرون و سوار ماشین شدم که دیدم اونم پرواز کرد و از پارکینگ اومد بیرون. منم دوباره ریموت را زدم و منتظر بسته شدن در شدم دیدم این پرنده خیلی مضطرب و حساس هی جلوی در پرواز میکنه و میخواد بره داخل. و وقتی در هم بسته شد بازم داره دور و بر در میچرخه، به خودم گفتم نکنه جفتش یا بچه ش هم داخل بودند و من ندیدم دوباره از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم و رفتم داخل یه نگاهی انداختم . چیزی ندیدم و باز اومدم بیرون. دیگه ساعت داشت میگفت که داره دیرم میشه . ولی پرنده همچنان داشت دور و بر در بال بال میزد

انگار اون حس دلواپسیش را بهم منتقل کرد.

اومدم و باز توی راه زنگ زدم به مامان و گفتم وقتی دارین از پارکینگ میاین بیرون چک کنید ببینید پرنده ای توی پارکینگ حبس نشده باشه



یک جایی میخوندم انتظار کشیدن برای بچه ها خیلی سخت تره

چون اگه نسبت ببندی نسبت به طول عمرشون متوجه میشی که یک هفته انتظار برای اونا اندازه چند ماه انتظار هست

حالا این را خوب میفهمم

چون از جمعه که به مغزبادوم گفتم پنجشنبه هفته بعدی میخوایم بریم پیک نیک زنونه. هر روز داره بی تابی میکنه و کلی نقشه و فکر و ایده میده

حواسمون به دل کوچولوی این کوچولوها باشه








سلام

روزتون پر خیر و برکت


من کلا آدمی هستم که خیلی از عادت کردن خوشم نمیاد

سعی میکنم از همه ابعاد زندگی در جایگاه خودشون و وقتی پیش میان لذت ببرم

مثلا وقتایی که زیاد کار دارم و شلوغم صبح زود بیدار میشم و سحر خیزم و از کله سحر لذت میبرم

وقتایی که خلوت ترم و کارم کمتر هست بیشتر میخوابم و دیرتر میام سرکار و از خواب صبح و سرصبر آماده شدن ها لذت میبرم

یه وقتایی زودتر میرم خونه و عصر را تو خونه میگذرونم و از تایم بعدازظهر کنار خانواده لذت میبرم

یه وقتایی هم تا دیروقت سرکار هستم و میرم خونه و شام میخورم و با پدر و مادر گپ میزنم و .

خلاصه که با شرایط مختلف برنامه هام را عوض میکنم و از اون آدمها نیستم که بگم من کلا عادت دارم به سحر خیزی. عادت دارم به دیر بیدار شدن . عادت دارم به .

من از عادت کردن زیاد خوشم نمیاد

گاهی حتی سعی میکنم که عادتها را از سرم بندازم و یه روش تازه جایگزینشون کنم

امتحان کنید ببینید خوشتون میاد؟



پدرجان صبح زود رفته بودند بیرون کار داشتند

وقتی برگشتند چند شاخه گل محمدی از باغچه برام چیده بودند و آورده بودند

الان کل دفتر بوی گل میده


سه سال پیش یه نهال خرمای فسقلی تو باغچه ی جلوی دفتر کاشته بودیم

همش هم مراقبش بودیم و خیلی هم پدر بهش علاقه داشتند

امروز صبح که اومدم نبودش

آخه چراااااااااااااااااا


ذکرهای روزانه را دوست دارم . بهم حال خوب میدن

آروم آروم زمزمه میکنم به روش خودم . نه میشمارم . نه شماره خاصی در ذهنم داره

اونقدر میگم تا آروم بشم و دلم آروم بگیره


پ ن 1: دست از شمردن روزهای دوری برداشتم . چه فایده داره

به جاش کارهای شادتری میکنم که حالم را خوب کنه


پ ن 2: مغزبادوم داره روز شماری میکنه برای تعطیل شدن و چه برنامه ها که برای من تدارک ندیده



سلام

صبحتون عسل


دیروز تا برسم خونه ساعت حدود 8 بود

یک راست رفتم پشت بام و به باکسهای سبزی آب دادم

نعنا فلفلی که بابا کاشتن عالی شده

و البته ترخون و کرفس و تره و جعفری و گشنیز

بعد هم اومدم و به تمام گلهای توی راه پله و سرسرا آب دادم

یادم اومد تو لابی و پارکینگ هم چند تا گلدان بزرگ آلوئه ورا داریم که 10 روزی هست بهشون آب ندادم

این شد که برگشتم پایین و به اونا آب دادم و یادم افتاد به باغچه ی کنار در ورودی

چند تا شاخه از حسن یوسفی که قلمه زده بودم و ریشه داده بود برداشتم و رفتم سراغ باغچه ی کوچولو

همین نیم ساعت کافیه که حال دلم بهاری بشه

مغزبادوم از راه رسید و با هم رفتیم بالا

یه عالمه کلمه داشت که باید جمله سازی میکرد.خیلی از این جمله سازی ها خوشم میاد و از خط قشنگش

مغزبادوم قبل از اینکه بره کلاس اول خیلی راحت میخوند

حتی قبل از اینکه بره پیش دبستانی

حتی کتابهایی که اصلا در گروه سنیش نبود و کلمات قلمبه سلمبه داشت

ولی خط خوبی نداشت و رسم الخطش را دوست نداشتم

اما الان خیلی قشنگ مینویسه

عاشق جمله سازیه

میگرده جملات و کلمات زیبا پیدا میکنه

بعد هم با هم کلی دور تا دور برگه ها را گل و بلبل میکشیم

در این مواقع میشم یه تیلوی کلاس اولی

خلاصه که کلی کیف کردیم

آخر شب هم چند صفحه کتاب خوندم . شبها قبل ازخواب کتاب فروغ ابدیت را میخونم. جذبم نمیکنه . ولی سعی دارم بخونمش



پ ن 1: شمشادهای روی میز خشک شدند. گلهای کاغذیشون سرحال


پ ن 2: پسر همسایه رفته یه گوشه از کوچه که دید نداره ایستاده و تلفنی حرف میزنه. فقط نمیدونم چرا تو سکوت کوچه اینقدر بلند حرف میزنه

من میتونم آمار قرارش و کارهای دیروزش را کامل به مامانش بدم

خب یه ذره آروم تر حرف بزن


پ ن 3: دوتا پروانه سفید به قاب امروز اضافه شدند و دارند توی آفتاب حسابی دلبری میکنند


زنگ زدم به آقای دکتر

بهش گفتم نمیخوام ازش دور بشم . بهش گفتم ترسیدم. بهش گفتم شماره ی روزها داره بدجوری حالم را بد میکنه

گفت تصویری تماس بگیریم. حرف زد و مثل همیشه جادو کرد

من میدونم که وقتی حرف میزنه متقاعد میشم

آروم میشم

گفت که هر دو نتونستیم که نشده هم را ببنیم

گفت اگه دلواپسم هر لحظه که بخوام پا میشه و میاد

گفت تو روزهای هورمونی دارم خودم را اذیت میکنم وگرنه چیزی تغییر نکرده.

و من دوباره قلبم براش تند تند زد




فیلم دوران عاشقی را دیدم

علیرغم تعریفهای زیاد اصلا به دلم ننشست

به نظرم لیلا حاتمی خیلی کلیشه ای و یک شکل و مثل همیشه این نقش را بازی کرده. خیلی بی روح و خیلی بی حال

هنرمندای مطرح زیادی توی این فیلم بودند ولی در کل فیلم خیلی سطحی و کلیشه ای و بی محتوا بود به نظرم

حتی برعکس خیلی از فیلمهای آبکی که میگم ارزش یکبار دیدن را داره. انگار ارزشش را نداشت. فقط کمی حرص خوردم




بعد ازسالها دارم یک کتاب از مودب پور میخونم

بازم به نظرم هیچ جذابیتی نداره

من همیشه معتقدم هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره . ولی از نظر من این کتاب حتی اون ارزش را هم نداره




پ ن 1: بعضی از آدمها چنان رنگ عوض میکنند که من یادم میره اینا اصلا چه رنگی بودند


پ ن 2: یکی از دلخوشی های روزانه م نگاه کردن عکسای گوشیم هست


پ ن 3: مدتها هر شب یک نامه برای آقای دکتر مینوشتم، هیچ وقت نخواست این نامه ها را بخونه ، منم دیگه ننوشتم. ولی میخوام دوباره شروع کنم به نوشتن . حتی اگه هرگز اون نامه ها را نخونه


سلام

روزتون  زیبا



چهارشنبه عصر اول رفتم نانوایی و بعد رفتم خرید خرده ریز کردم و رفتم سمت خانه

پدرجان و مادرجان خونه نبودند، عکسهایی که چاپ کرده بودم را با بند کنفی و گیره چوبی وصل کردم و کلی ذوق کردم

پدرو مادر رسیدند و مغزبادوم را هم با خودشون آورده بودند

با ذوق و هیجان مغزبادوم رفتیم تو آشپزخونه و الویه درست کردیم

البته مامان از قبل سیب زمینی و مرغ را پخته بودند

دختر کوچولو کلی ذوق داشت و کلی کمکم کرد

آخر شب هم کنارش خوابیدم و کلی حرف زدیم تا بالاخره بیهوش شد

صبح زود خواهر و فندوق اومدند خونمون

نزدیک 9 همه مون آماده بودیم

رفتیم دنبال مامان مغزبادوم. بعد دختر خاله و در آخر هم للی

راهی میدان نقش جهان شدیم

با اون یکی خاله و دختر خاله توی میدان قرار داشتیم

رسیدیم و کلی همون اول عکس گرفتیم و حرف زدیم

بعد دو دسته شدیم . خاله و دخترخاله و خواهرا رفتن توی بازار که کمی خرید کنند

من و للی و یکی از دخترخاله ها و دوتا فسقلی رفتیم سمت پارک پشت عمارت عالی قاپو

بساط پیک نیک را پهن کردیم در سایه درختها

مغزبادوم که سریع دوتا دوست کوچولو پیدا کرد و مشغول بازی شد

فندوق هم توی کالسکه ش خواب

ما هم مشغول حرف زدن و لذت از هوای خوب بهاری

ظهر بود که به هم ملحق شدیم و ناهار خوردیم و حرف زدیم تا ساعت 4

بعد رفتیم به سمت بستنی فروشی

بعد هم نخودنخود

جمعه هم از صبح باز دور هم بودیم

عصر جمعه هم بساط هندونه و بستنی را برداشتیم و رفتیم باغچه

هوای آزاد و کلی حال خوب

باغچه غرق گل و سبزی بود.

دلخوشی های کوچولوکوچولو درست کردیم برای خودمون




پ ن 1: دوباره بساط کتاب خوندم را راه انداختم و لابلای همه ی روزمرگیها حتما روزانه یه کمی کتاب میخونم

پ ن 2: فیلم دیدن را هم دوباره کلید زدم و هرروز حتی شده در حد یک ربع فیلم میبینم

پ ن 3: آب خوردن روزانه را تو برنامه م گذاشتم و خیلی ازش حس خوب میگیرم

پ ن 4: برنامه ریخته بودم از امروز برم پیشواز ماه مبارک رمضان. اما نشد. عاشق ماه رمضانم

پ ن 5: انگار داریم لجبازی میکنیم و دربرابر دیدار جبهه میگیریم. نباید میزاشتیم این دوری به روز 80 برسه


سلام

روزتون زیبا


دیروز روز شلوغی داشتم

تا برسم خونه افطار شده بود

با شربت خوشمزه مامان که آب و عسل و خیار و دانه شربتی بود افطار کردم

تا آخر شب با پدرجان و مادرجان حرف زدیم و چای خوردیم و میوه و . ولی ماجرا دقیقا از آخر شب شروع شد که از بس مایعات خورده بودم نمیتوانستم راحت بخوابم

خیلی هم خسته و خواب آلود بودم

آقای دکتر هم طبق معمول خیلی دیر وقت آمدند

خلاصه که تا بخوابم ساعت از یک گذشت

ساعت چهار و ربع بود که با صدای مامان بیدار شدم

اگه مامان بیدارم نمیکردند کاملا خواب میماندم

آلارم گوشی را که روی سه و نیم تنظیم شده بسته بودم و خوااااااااااااااااااب

تیلوتیلوی خواب آلود

تا سحری بخورم و قرآن و دعا و نماز ساعت نزدیک شش بود که دوباره خوابیدم

هشت هم با صدای پدرجان که با تلفن بلندبلند حرف میزدند بیدار شدم.

شما با بی خوابی های ماه رمضان چطور کنار می آیید؟؟؟؟



لیست خرید و چند تایی قبض برداشتم و صبح با امید خدا از خانه زدم بیرون

اول بازیافتنی ها را سرو سامان دادم و بعد هم یه کمی جمع و جور کردم

گل محمدی که پدرجان برام آورده بودند خشک شده. اما هنوز عطرش را حس میکنم

دلم میخواد امروز متفاوت باشه. یک چهارشنبه بینظیر




پ ن 1: آقای دکتر یک ورزش حرفه ای را شروع کردند. وسوسه ی ورزش اومده سراغم


پ ن 2: پیامهای تصویری میفرستم برای مغزبادوم و اون برام مینویسه انگار جاهامون عوض شده


پ ن 3: دنبال شعر و داستانهای خوشگل برای رنج سنی مغزبادوم هستم . ولی چیز به درد بخوری هنوز پیدا نکردم


سلام

روزتون سرشاراز حس خوب


دیشب برنامه ریزی اولین افطاری را برای جمعه کردیم

بعد مهمانها را دعوت کردیم و چقدر ذوق کردند

خاله و بچه ها و همسرش

اون یکی خاله و دختر و دامادش

دایی جان

دوتا خواهرها

پسرخاله

نزدیک بیست نفر میشیم

با مامان برنامه غذایی شب افطاری را مرتب کردیم و یک لیست کوچولو نوشتیم و سعی کردیم خیلی تجملاتی نشه تا برای بقیه هم کار آسون تر باشه

تا آخر شب با مامان و بابا درحال حرف زدن بودیم .

نزدیک 12 رفتم تو رختخواب زنگ زدم آقای دکتر هنوز آماده خواب نبودند و گفتند کمی بعد زنگ میزنن

نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم . ساعت یک بود که آقای دکتر زنگ زدند و با صدای تلفن بیدار شدم

یک ربع حرف زدیم و بعد کلا بیخواب شدم

پاشدم و اول دوش گرفتم و بعد هم قرآنم را برداشتم و رفتم به استقبال . حال شب. اول ماه رمضان

چادر نماز مامانم را سرم کردم و دستام تا آسمون بالا رفته بود

اگه قابل باشم تا جایی که ذهنم یاری کرد تک تک تون را نام بردم

سحری خوردم

و بعد از اذان نماز خوندم و خوابیدم



صبح زودتر از هر روز بیدار شدم و طبق اطلاعیه اتحادیه با پدرجان رفتم سمت بازار برای گرفتن کاغذ سهمیه بندی

شلوغ بود ولی خبری از کاغذ نبود

گفتند دیگه توزیع نمیشه .

یه مقدار جنس که لازم داشتیم با دوبرابر قیمت و با کلی گذشتن خریدیم و برگشتیم دفتر

توکل میکنیم تا از این مرحله هم بگذریم

سعی کنیم تا جایی که میتونیم روزگار را به همدیگه سخت تر نکنیم




پ ن 1: صبح که بهش زنگ زدم گفت : دوست دارم که سحرها منو بیدار میکنی.

میدونم که با این گوشی هایی که هممون داریم الارم گذاشتن و بیدار شدن کار ساده ای هست

ولی با عشق و مهربونی بیدار شدن یه چیز دیگه س


پ ن 2: فندوق واکسن شش ماهگیش را زد.


پ ن 3: دارم سعی میکنم با یه سری صرفه جویی ها یه سری هزینه ها را حذف کنم . شاید اینطوری بتونم کمک حال کسی باشم


پ ن 4: من قرآن را عربی میخونم . خیلی وقتا هیچی هم از معنیش نمیفهمم. ولی به شدت ازش آرامش میگیرم

عاشق خوندن سطر به سطرش هستم و گاهی هرچی میخونم انگار سیراب نمیشم


پ ن 5: پر از حرفم و کلمات از دستم لیز میخورند.


ریحانه جان نگران خواهرت هستم. خبر داری ازش؟؟؟ چرا دیگه هیچی نگفتی.


رها جان نگرانتم دختر، چرا از خودت هیچ خبری نمیدی؟


نل به خاطر سرک کشیدنای دوستای بی ملاحظه ای مثل من در وبلاگ را تخته کردی؟


خانوم (لی لای عزیز) وبلاگ را بستی و دیگه ازت خبری نشد، دلتنگتم دختر جان یه خبری از خودت بده


آقای فرهاد من که نفهمیدم چرا یهو رفتی ولی اگه اینجا را میخونی یه توضیحی بدی ممنون میشم


آناهیتا امروز یادت افتاده بودم، چرا وبلاگت را رها کردی و یهو رفتی؟


هدی جان چند وقتی هست که نیستی و من یادم هست بهت



سلام

روزگارتون شاداب


گفته بودم که جمعه اولین سری مهمان افطار را دعوت کردیم

آخرین خریدها را همان عصر چهارشنبه انجام دادم

پنجشنبه هم از صبح زود بیدار شدم و تمیزکاری خونه را استارت زدم

گلهای قلمه زده را کاشتم و قلمه های تازه داخل آب گذاشتم

به گلدانها رسیدگی کردم

تغییر دکوراسیون دادم

اتاقم را مرتب کردم

آشپزخانه را تمیز کردم

لباس شستم

به باکسهای سبزی پشت بام سر زدم

به نعناهای جلوی درورودی سرزدم

به جا کفشی رسیدگی کردم

خلاصه که تا افطار مشغول بودم .

بعد از افطار هم ظرف و ظروف و وسایل مورد نیاز پذیرایی را از کمدها در آوردم و تمیزکردم و مرتب و آماده گذاشتم

دو مدل دسر خوشمزه درست کردم و خوابیدم

جمعه صبح هم قرار شد مرغها را ببرم روی پشت بام سرخ کنم که داخل خونه بوی غذای سرخ کرده نپیچه

این شد که کنار باکس های خوشگل برای خودم میز صندلی گذاشتم و قرآنم را برداشتم و رفتم پشت بام

مرغ و سیب زمینی و پیازها را سرخ کردم و تا بیام پایین خواهرها هم رسیدند

با فسقلیا بازی کردم و دیگه بیهوش شدم

دو ساعتی خوابیدم و بیدار شدم

اول دوش گرفتم و بعد رفتم دنبال نان تازه

برگشتم با نان تارت های خوشگلی که خریده بودم نون و پنیرهای فسقلی درست کردم

خرماها را تزئین کردم

بساط چای افطار را درست کردم و مهمانها از راه رسیدند

تا ساعت 12 مهمان داشتیم

و بعد از جمع آوری آشپزخانه بیهوش شدم

سحر به سختی بیدار شدم و صبح سخت تر

اما مهمانی خوبی بود. جای همگی خالی



پ ن 1: خدا را شکر مامان خیلی بهترن. و بعد از مهمانی حال خیلی خوبی داشتند

با اینکه خیلی خسته شده بودند


پ ن 2: بابا در فکر یه سری تغییر و تحول هستند. توکل و دعا میکنم


پ ن 3: آقای دکتر وارد یه ماجرای اعصاب خرد کن شدند که جز دعا هیچ کاری از دستم بر نمیاد

ماه رمضان هم که فرصت دیدار مهیا نیست. خدایاااااا


پ ن 4: فندق وسط همه ی آدمها خاله هاش را میشناسه.

دیشب اندازه یه سرانگشت بهش هندونه دادم .


سلام

روز و روزگارتون رنگی رنگی


هنوز در هفته اول ماه رمضون هستیم و اینکه بگیم کم آوردم خیلی بد هست

منم که کلا آدم کم آوردن نیستم . ولی خب یواش یواش دارم کش میام

صبح ها به جای ساعت 8 ساعت از 9 گذشته که میرسم دفتر

به جای روزی چندین جز قرآن که میخوندم . یک و نهایت دو جز بتونم بخونم

ذکرهای روزانه م فعلا نصف شده

و البته یه خوبی که داشته فکر میکنم یک دهم همیشه حرف میزنم و کلا نای حرف زدن ندارم

البته مجبورم مرتب بیام سرکار و گاها مثل دیروز تا افطار هم دفتر بمونم و نیم ساعت بعد از افطار برسم خونه

روزهای آخر سال تحصیلی هست و ما در حال جمع بندی و مرتب سازی های نهایی کارهای مدارس

و البته بیشترین چیزی که این روزها اذیتم میکنه کمبود خواب هست.

ولی همچنان انرژی دارم و همچنان ماه رمضان را عاشقانه دوست دارم

همچنان سحرها بیدار میشم و عبادت نیمه شب لذت میبرم

همچنان عاشقانه ها را عاشقانه پاس میدارم و نمیزارم از روزمرگیهام حذف بشه





پ ن 1: ممنونم از دوستانی که در پست قبلی از خودشون اطلاع دادند و کلی خیالم را راحت کردند


پ ن 2: ازم پرسید اگه نقاشی بلد بودی چی نقاشی میکردی؟ گفتم صدای تو را


پ ن 3: آهای اونایی که خاله نیستید، یکی از بزرگترین لذتهای دنیا را هنوز تجربه نکردید


پ ن 4: دوست دارم از فهیمه تشکر کنم بابت مهربونیاش که هر روز شامل حالم میشه


پ ن 5: ساره جون میدونی گلهای قشنگت را بردم خونه گذاشتم توی سایه که قشنگ خشک بشن. ممنونم از محبتت


سلام

روزتون پر رونق و خاطره انگیزه


سحر دیشب خواب موندم

خیلی دیروز شلوغ بودم و پرکار

وقتی برای افطار رسیدم خونه هلاک بودم،

پدرجان ومادرجان برام سفره افطار خوشگلی چیده بودند

توت های قرمز و سیاه باغچه

لیوان بزرگ شربت عسل و تخم شربتی و گلاب

افطار و سبزی خوردن و نان سنگک تازه

زولبیا و بامیه خوشگل و هوس برانگیز

خلاصه که دوتایی کلی زحمت کشیده بودند

بعد از افطار خیلی بی حال بودم در حدی که حتی نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن را بخونم

زودتر از هر شب هم رفتم تو رختخواب ولی بازم سحر خواب موندم

یک ربع به آخر وقت . مادرجان بیدارم کردند. باز دوباره یه سفره خوشگل سحری برام مهیا کرده بودند

دست مامان را بوسیدم و در حالی که دعای سحر در حال پخش بود مشغول شدم

یادم اومد آن وقتها که بچه تر بودم و خیلی خیلی بیشتر از حالا عاشق دعای سحر، لابلای دعای سحر دائم زمان باقی مانده تا اذان صبح را اعلام میکرد

یادم اومد به روزهایی که دوتا خواهر و یه دونه برادرم هم بودند و برای خوردن سحری چقدر شلوغ میکردیم و چقدر میخندیدیم

سر برداشتن مفاتیح با هم مسابقه میگذاشتیم

سر مسواک زدن کشمکش میکردیم

و تا لحظه آخر سرآب خوردن میگفتیم و میخندیدیم

حالا سحرها تنها هستم. در آرامش سحرگاه .جایی که نسیم خنک از تراس بهم بخوره مینشینم و زل میزنم به آسمان شب

دعا میکنم و تک تک عزیزانم را یاد میکنم و مثل دیشب یاد خاطراتی میفتم که حتی یادآوریشون هم لبخند به لبم میاره





پ ن 1: مغزبادوم امروز نرفته مدرسه میگم چرا نرفتی .

میگه : امروز کلاس ورزش دارم، کلاس ورزش را بیشتر دوست دارم . انرژیم را نگه داشتم برای اون.



پ ن 2: اونقدر کند کار میکنم در زمان روزه داری که خودم هم متعجبم



پ ن 3: هر شب سحر یک جمله زیبا مبنی بر اینکه یادم بهش هست براش میفرستم

هیچ جوابی نمیده. منم دیشب براش جمله ای نفرستادم. برام نوشته: یعنی دیشب به یادم نبودی؟

گفتم : خبیث بودن و دریافت محبت و توجه از تو خیلی بهتر از خوب بودن و سکوت تو هست


پ ن 4: دیشب تو خواب داشتم داستان مینوشتم


سلام

روزتون خوش آب و رنگ


من که کلا شماره ی روزهای ماه رمضان و تاریخ و اعداد هفته از دستم رفته

نمیدونم چرا این روزها خیلی با تاریخ و روز و ماه سروکاری ندارم و دارم برای خودم در بی زمانی زندگی میکنم

برای خودم سحرها را با شکوه برگزار میکنم

ظهرها حسابی اذیت میشم

و بعد از افطار دوباره پرانرژی دنبال هزارتاکار رنگی رنگی میرم

به یه سری ذکر و دعا عادت کردم و دوستشون دارم و قرآنم این روزها در تمام لحظه ها کنارم هست

خلاصه که در آخرین روزهای اردیبهشت محبوبم دارم تو خلسه ی تیلویی خودم زندگی میکنم



دیروز را کلا با دوتا فسقلی سرکردیم

کلی بازی کردیم و کلی سر و صدا و شیطنت

فندق آروم آروم داره بازی کردن و خندیدن و سروصداکردن را یاد میگیره

آروم آروم از دیدن آدمهای آشنا ذوق میکنه و عکس العملهاش روز به روز شیرین تر میشه

مغزبادوم روز به روز شیرین زبون تر و باهوش تر میشه و برای من قابل تحسین

مطمئنا چون من این دوتا فسقلی را خیلی دوست دارم از همه دنیا اونا را برتر میبینم و حس میکنم از همه بهترن



پ ن 1: با اینکه خیلی سوژه برای نوشتن آماده کرده بودم الان حس نوشتن ندارم

پ ن 2: آقای دکتر یک قول و قرار عاشقانه به من دادن که از یادآوریش دلم تندتر میزنه

پ ن 3: روزهای شلوغ دفترم را باید مدیریت کنم



سلام

رسیدیم به ته تغاری بهار

دلتون بهاری


میدونید که وضعیت کاغذ بد هست و کاغذ خریدن جز کارهای خیلی دشوار شده

چند روز پیش از اتحادیه گفتن جواز کسب و کارت ملی ببرید فلان نمایندگی فروش کاغذ که با من کلی فاصله داره

وقتی رفتیم مدارک گرفتند و گذاشتن تو نوبت

صبح هنوز خواب بودم که زنگ زدن خانم بدوبدو بیا که دو کارتن!!!! (یعنی کلا 10 بسته) کاغذ بگیری. چقدر زمان دارم؟ . نیم ساعت

سریع بلند شدم و لباس پوشیدم. هی دو به شک بودم که اصلا برم یا نه . 10 بسته مقدار خیلی کمی هست و دردی دوا نمیکنه

بالاخره از جام پا شدم و به سرعت لباس پوشیدم و به بابا گفتم و سریع پریدم تو ماشین و تو پارکینگ و ته دلم هم پر از غرغر که حالا چطوری تا اونجا برم تو این شلوغی و .

یهو دوباره گوشیم زنگ خورد. خانم نیا. منتفی شد

یعنی بهتون نگم که چقدر خوشحال شدم .




من و پدرجان بیشتر توی اینستاگرام و شبکه های مجازی چرخ میزنیم

مادر جان خیلی خیلی کمتر

برای همین گاهی که جوک یا مطلب بامزه یا به درد بخوری توی شبکه ها میبینم برای مادرجان میخونم

دیشب داشتم یکی از جوک هایی که برای ماه رمضان و خدا و مهمانی خدا بود را برای مامان میخوندم

وقتی تمام شد ، مادرجان گفتند: حرمت همه چیز را زیر سوال بردین. قدیم ترها هرچیزی حرمت خاصی داشت ، کسی برای خدا و مهمانی خدا جوک نمیساخت، اما حالا چی

یهو حس کردم چقدر حرف درستی هست و تازگیها در کنار یک طنز گاها سخیف چقدر همه چیز را زیر سوال بردیم




مغزبادوم بالاخره تعطیل شد و صبح با صدای شاد و پر انرژی بهم تلفن زد و گفت که زودتر فکر برنامه های شاد و تفریح باشم

بهش گفتم باید تا ته ماه رمضون تحمل کنه کلی شاکی بود

دیروز رفته بود دندانپزشکی برای معاینه دندان. اخه با اینکه 7 سالش تمام شد بازم هیچکدوم از دندونهای شیری نیفتادند. شاید قبلا براتون گفته باشم که از وقتی پیش دبستانی بود و یکی یکی دندون دوستاش میفتاد منتظر بود با شور و هیجان که دندونش بیفته و فرشته دندون واسش کادو بیاره.

خلاصه که آقای دکتر گفته بود هنوز دیر نشده و 6 ماهی همچنان فاصله داره تا افتادن دندانهاش



مامان فندوق کوچولو اعتقادی به شیر پاستوریزه نداره

نه واسه فندوق . واسه خورد و خوراک خودشون . برای همین میره شیر میخره و به روشهایی که دقیق نمیدونم چیه . در سه تا 20 دقیقه مجزا این شیر را میجوشونه و کلی دنگ و فنگ . بعد مقداریش را تبدیل به ماست میکنه و مقداری برای نوشیدن

خب این پروسه خیلی زمان بر هست و خیلی وقتا تو گروه وقتی سراغش را میگیریم بخصوص سرشب ها میگه دارم شیر میجوشونم

کلا حالا دیگه هر وقت تو گروه باشیم و خواهر نباشه ، همه متفق القول میگن : داره شیر میجوشونه




پ ن 1: دیشب طبق معمول آقای دکتر خیلی دیر اومد. منم خسته بودم و بی حوصله شده بودم

ولی بعدش بازم جادو کرد


پ ن 2: عاشق امروزم . چون فردا نمیام سرکار


پ ن 3: دیروز نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن بخونم. تازه وقتی رفتم دیدم 5 جز عقب نیستم 7 جز عقب هستم

اما امروز جبران میکنم انشاله


سلام

روزتون روشن و شاد


دیروز بعدازظهر یه بارون درست و حسابی بارید

و امروز صبح هوا خنکککککککک

این خنکای هوای صبح را خیلی دوست دارم

بخصوص که به لطف پدرجان که صبح اول وقت یه سری مدارک ازمن میخواستن حدوداً یکساعتی زودتر بیدار شدم و خنکای هوا حالم را جا آورد

اتاق من صبح ها آفتاب خیلی خوبی داره. از رختخواب که بیرون اومد پرده را زدم کنار. نور پاشید رو کل اتاق

دلم میخواست بایستم و این تابلوی رنگی رنگی پر نور را نگاه کنم

انگار همه وسایل اتاق به من لبخند میزدند

گلهای قالی با موسیقی نسیم کلا زنده شده بودند

دیدم تا وقت هست باید دیدنی ها را دید. کسی چه میدونه چقدر دیگه وقت باقی مانده

در اتاق را که باز کردم عطر مربای توت فرنگی مامان که تمام فضای خونه را پر کرده بود منومست کرد

مامان هرچقدر مربا بپزه تقسیم به چهار میکنه. حالا حتی اگه شده چهارتا شیشه ی خیلی کوچولو هم بشه . ولی تقسیم به چهار

و من از اینهمه حس خوب مادرانه لذت میبرم

سهم داداش را میزاره کنار. سهم دوتاخواهر را هم میده و اون یکی سهم هم ماله یخچال خودمون

گاهی اگه کسی آخر پروسه مربا پزون برسه و بیاد خونمون اونم حتما یه سهم از مرباها داره

و خدا عجیب برکتی داده به دستای پدرهایی که با عشق خرید میکنند و مادرهایی که با عشق جادو میکنند



از برنامه ی قرآن خوانی که برای خودم تو ذهنم چیدم تقریبا 5 جز عقبم.

به خودم قول دادم امروز این 5 جز را جبران کنم

و البته قول یه خواب ظهرگاهی درست و حسابی را هم به تن روزه دار تیلو تیلو دادم

دیشب خیلی هلاک و خسته رسیدم خونه

دیگه احساس میکردم چشمهام هیچ جا را نمیبینه

بعد از افطار هم به شدت رنگ پریده و بی حال بودم

به خودم بستنی جایزه دادم

اصلا این شیرین خوشمزه یخ حال منو خوب میکنه.

اونایی که منو میشناسن میدونن من تو زمستونم بستنی را خیلی خیلی دوست دارم





پ ن 1: بهش غرغر میکنم. میگه : غرغرت به جونم


پ ن 2: بهش میگم تصویری زنگ بزن اندازه چند ثانیه هم شده ببینمت.

مینویسه وسط جلسه ام . بعد تصویری تماس میگیره. از اینکه داره به طور جدی حرف میزنه و با قیاقه جدی نشسته دلم ضعف میره

تماس را قطع میکنم و تو دلم کیلوکیلو قند آب میشه

اگه چند وقت بعد من دیابت گرفتم تقصیر آقای دکتر هست. شماها یادتون باشه


پ ن 3: یکی از کارهایی که ما هیچ سالی نمیکردیم دیدن سریالهای ماه رمضان بود

امسال سریال «دل دار» از شبکه دو را دنبال میکنیم

یعنی چرا اینقدر منو حرص میدن اینا


پ ن 4: دوست خوب بهترین نعمته. این روزها یکی از نزدیکترین دوستهام یکی از دوستای وبلاگیه که با دنیا عوضش نمیکنم


سلام

روزتون پر از معجزه


دیروز عصر وسط بی حالی های عصرانه ی روزه داری یهو خواهر بهم زنگ زد و گفت که رفته خونه ما

از فکر دیدن فندق کوچولو یهو جان تازه گرفتم

پاشدم و بی معطلی راه افتادم سمت خانه

توی راه گفتم بزار برای اهالی خونه پشمک و قطاب یزدی بخرم ، رفتم جایی که سوغات یزد داره و دقیقا سرراه من هست، اما نداشت.

منم سریع خودمو رسوندم خونه

اخ که بازی کردن با این فندوق کوچولو چه کیفی داره

حمامش کردم و کلی آب بازی کردیم

بعدشم از اون سوپ بی مزه ای که تازه شروع کرده به خوردنش بهش دادم

قلبم براش تند تند میزنه


یادمه وقتی مغزبادوم کوچولو بود عین همین الان خیلی خیلی عاشقش بودم، بعد هر دفعه ازش عکس میگرفتم و برای همه هم میفرستادم و هی به همه میگفتم یعنی خوشگل تر از این بچه ، بچه ای وجود داره؟؟؟؟؟

میدونم که وجود داره. میدونم که اینا چون عزیز هستند برام اینقدر دوستشون دارم و از همه دنیا زیباتر میبینمشون

ولی الان بازم این ماجرا داره تکرار میشه

هی عکسای فندق را برای همه میفرستم و میگم



دیروز باید با پدرجان جایی میرفتیم برای کاری

بدون ماشین اومده بودن که با ماشین من بریم

جایی که میخواستیم بریم نزدیک میدان نقش جهان بود و حسابی شلوغ

منم با بی حالی روزه حس کردم حال رانندگی ندارم ، پیشنهاد دادم به پدرکه با اسنپ بریم

ایشونم استقبال کردن

وقتی اسنپ گرفتم و سوار شدیم ، برام زد سفر رایگان ذوق زده شده بودما

تو مسیر برگشت هم پدرجان اسنپ گرفتند و جالب اینکه اونم زد سفر رایگان

لوکی لوک کی بودم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



میخوام دعوتتون کنم به جشن مزه ها

هر روز برای خودتون یه شربت خوشمزه ی جدید درست کنید

بنا به سلیقه و میل خودتون

اگه مثل من از خوردن شکر فراری هستید یه قاشق عسل یا شیره خرما اضافه کنید

اگه مزه های شیرین را دوست ندارید از لیموترش

تازه میتونید به خودتون اسموتی جایزه بدین و هی میوه ها را با هم میکس کنید

در ضمن از خوردن توت های خوشمزه هم غافل نشید.

باغچه با دست و دلبازی هر روز توت های خوش آب و رنگ مهمانمان می کند. جای همگی خالی




پ ن 1: من شک ندارم که روزگاری گندم بوده ام

ریشه های در زمین بوده و آب و آفتاب نوشیده ام


پ ن 2: مغزبادم برای تمام شدن مدرسه و روزهای شاد و پر انرژی پیش رو لحظه شماری میکنه


پ ن 3: امروز آخرین پرداختی مربوط به خرید خونه جدید انجام میشه و تمام


پ ن 4: آقای دکتر منو دیشب گول زد .


پ ن 5: دوستای قدیمی ترم «آقای مزاحم» را یادشون هست

بدون اینکه آقای مزاحم خبر داشته باشه ، یک نفر دیگه کاری که مربوط به ایشون هست را آورده تا من انجام بدم

باز شیطونه داره منو به انجام شیطنت های غیرمجاز تشویق میکنه. پس مگه نمیگن شیطون در غل و زنجیره یعنی این خوده من هستم که اینگونه راغب به شیطنت هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام

روزتون شاد


من همیشه شنبه ها دلم یه عالمه خواب میخواد

دیگه امروز که جای خود داره

پنجشنبه حسابی کمبود خوابم را جبران کردم . بعد از سحر خوابیدم و تا ساعت 10 صبح از جام ت نخوردم

10 هم پاشدم و دوتا تلفن زدم و دوباره برگشتم تو رختخواب و تا ساعت 4 بعدازظهر خوابیدم. والا خودم متعجب شدم

4 بیدار شدم و دیدم مامان و بابا دارن باقالی تمیز میکنند. چه کار سختی. از همون موقع مشغول شدم و تا 12 شب هم دستمون بند شد.

وسطاش فقط نماز خوندم و افطار کردم و چای و میوه و آب خوردم

جمعه صبح پرانرژی بیدار شدم . یه دستی به سر و روی خونه کشیدم

تراس را مرتب کردم . خاک دوتا گلدون را با پدرجان عوض کردیم

بعدم که مغزبادوم و فندوق از راه رسیدند و دیگه نگم براتون که کلا چشمام قلب قلبی بود

بعدازظهرهم یه سری زدیم خونه خاله جان و کمی خرید خرده ریز از کوثر و برگشتیم خونه

افطار و شب زنده داریهای شب قدر. هرچند برای شب زنده داری دیشب خیلی خواب آلود بودم و خیلی کم و کوچولو احیا گرفتم

تا جایی که حافظه م یاری کردم همتون را یاد کردم و از اونایی که به یادم بودند بی نهایت سپاسگزارم




پ ن 1: یک دوستی دارم ، کلا هر وقت کار داره یاد من میفته

یعنی محاله پیام بده و یه کاری نداشته باشه

حالا نه کار غیرممکن و سخت و طاقت فرسا. ولی بهرحال کار داره که یاد من میفته


پ ن 2: تازگی حسادتهای مغزبادوم به فندوق را حس میکنم. هرچند ما سعی میکنیم رفتارمون درست باشه.


پ ن 3: پدرجان صبح با یه کمردرد شدید بیدار شدند، چند روز بود تو کتفشون درد میکرد. رفتند پیش یکی از این شکسته بندهاو ماساژ . ولی امروز خیلی درد داشتند و فرستادمشون برن کلینیک. الان دل نگرانم


پ ن 4: یکی بی نام و نشان برام مسیج زده و آدرسی که باید این روزها به دنبالش بگردم ، را بهم داده .

مثلا فرض کنید آدرس یک بدهکار به من که خودش را سالهاست پنهان میکنه

من باید ازش متشکرم باشم، اما حس میکنم چقدر کینه و نفرت بین آدمها زیاد شده

اینطوری ازش انتقام گرفته؟؟؟؟؟


پ ن 5: دیشب یه یکی از لایه های پنهان اخلاقم که اصلا خوب نیست پی بردم

تصمیم گرفتم تا سال بعد شب قدر، این اخلاق را عوض کنم و حتما حتما این رذیلت اخلاقی به فضیلت تبدیل بشه


پ ن 6: احساس کردم خیلی درهم و پراکنده نوشتم: ازتون معذرت میخوام


سلام

روزتون به خنکای نسیم صبح


خرداد همیشه برای من خیلی ماه پرعجله و شتابی هست

من بیشترین ارتباط کاریم با مدارس هست و خرداد ماه جمع بندی مدارس. برای همین شلوغ و پر ازدحامم. البته به نسبت ماهها دیگه درآمد خیلی کمی دارم

اومدم تندتند و تیتروار یه چیزایی بگم و برم


پدرجان دیروز با تشخیص دکتر ارتوپد که گرفتگی عضله تشخیص داده بودند، آمپول زدند

ولی دیشب دوباره خیلی زیاد درد داشتند و با اینکه همه پمادها و داروهایی که داده بودند را مصرف کردند، اثر خاصی نداشت

و صبح ساعت 6 از درد مجبور شدند برای تزریق آمپول دوم برن کلینیک

امیدوارم امروز بهتر باشند



مغزبادوم هنوز در ابتدای راه تعطیلی حوصله ش سر رفته و روزی هزار بار به من زنگ میزنه



امروز از قسمت توزیع کاغذ سهمیه بهم زنگ زدند و گفتند بعد از اینهمه وقت نوبتم شده

منم پیک گرفتم که بره و برام کاغذ را تحویل بگیره

گفته بودند حتما نیاز به کارت عابر بانک هست و پول نقد قبول نمیکنند و من عابربانک و رمزم را دادم به آقای پیک

امیدوارم از اعتمادم پیشمان نشم



پ ن 1: آقای دکتر بعد از تعیین روز قرار عاشقانه کلا بیخیال من شده . انگار خیالش راحت شده

بهش میگم صبح من شروع نمیشه تا تو زنگ نزنی. میگه لطفا این قرتی بازیا را بزار برای بعد از ماه رمضان.


پ ن 2: اونقدر در هم برهم شده کارهام که از صبح میخوام این پست را کامل کنم نمیشه

پس همینجا تمومش میکنم اگه شد دوباره میام مینویسم






سلام

روزتون با طعم بستنی

از صبح نمیدونم چرا اینهمه دلم بستنی میخواد


طاعات و عباداتتون قبول

امیدوارم شب قدر پرباری را سپری کرده باشین و بهترینها برای خودتون و عزیزانتون مقدر شده باشه

من و پدر جان باید از صبح زود میرفتیم دنبال کاغذ

حالا صبح زود من با صبح زود بقیه فرق داره . بماند

قرار شد امروز با ماشین پدر بریم که کمتر اذیت بشیم

راه افتادیم و چند دقیقه نگذشته بود که پدر گفتند که حالم اصلا خوب نیست. منم نزدیک بیمارستان خانواده بودیم سریع گفتم بریم بیمارستان

فشارشون را گرفتند و پایین بود

من میفهمیدم که قندشون هم پایین هست

و البته که بخاطر قرصی بود که به خاطر گرفتگی عضله دارند مصرف میکنند

دکتر پیشنهاد بستری و مراقبت یکی دوساعته داد ولی پدرجان قبول نکردند.

اومدیم بیرون و قرار شد من رانندگی کنم. با ماشین پدر راحت نیستم ولی چاره ای نبود

خلاصه پیش به سوی جایی که باید کاغذها را تحویل میگرفتیم . حالا به قول اونها کارخونه

کاغذها را تحویل گرفتم و اومدم دیدم آقای نگهبان بابا را از ماشین پیاده کرده و براشون بیسکویت و آب آورده و دارن دست و صورتشون را میشورن

تشکر کردم و بابا را سوار کردم و راه افتادیم

توی راه کیک و شیرکاکائو و رانی خریدم برای پدرجان و احساس کردم کم کم دارن بهتر میشن

رسیدیم دفتر و حال پدرجان بهتر بود و ایشون رفتن به سوی خانه.

اون قضیه گرفتگی خیلی طولانی شد ولی خدا را شکر از دیشب یهو برطرف شده.


پ ن 1: چقدر ساده و با بی دقتی ، مالمون را با مال کسانی مخلوط میکنیم که هیچوقت دیگه ازمون راضی نمیشن

چرا مراقب نمیکنی. مگه چند تا وسیله ی به درد نخور چقدر ارزش داره؟؟؟؟؟؟

تازه از اون بدتر کسی هست که مال خودش را با مال دیگران قاطی میکنه برای اینکه وسایل یکی دیگه را ببخشه به یکی دیگه

حضرت علی گفتند: بدبخترین مردم کسی هست که آخرت خودش را به خاطر دنیای دیگران خراب میکنه


پ ن 2: داداش و زن داداش هم دیشب مراسم احیا داشتند


پ ن 3: این روزها صرفه جویی هم نمیشه کرد

آقای دکتر اومدن یه کار تعمیراتی را به طور موقت و سرهم بندی درست کنند

کلا یه خرج هنگفت افتاد روی دستشون


پ ن 4: بعد از مدتها شله زرد نذری خوردم. همش یاد مامان بزرگ خدا بیامرزم و شله زردهاش بودم


پ ن 5: همه عروسکهام را از انباری در آوردم و ریختم تو ماشین لباسشویی

میخوام اتاقم را رنگی رنگی کنم که کوچولوها بیشتر کیف کنند

تازه یه عالمه کاغذهای رنگی باطله هم گذاشتم کنار که با مغزبادوم کاردستی های خوشگل درست کنیم و نصب کنیم جایی که با باد پنجره برامون برقصن و قر بدن



سلام

روزتون شاد و پر انرژی


قضیه نایاب شدن کاغذ و سهیمه بندی و این حرفا را که شنیدید

منم از این قصه مستثنی نیستم

این که امروز صبح پدرجان فرمودند بریم دنبال کاغذ، اتحادیه بهمون برگه سهمیه میده.

پدرجان نظرشون این بود که با اسنپ بریم ولی من گفتم چون پدرجان هنوز درد گرفتگی کمر و شانه را داشتند با ماشین من بریم راحت تریم

تازه احتمالا باید چند جا سربزنیم و اسیر میشیم

خلاصه از این ور شهر رفتیم اونور شهر برای اتحادیه. به زور حق عضویت یک سال جلوتر را ازمون گرفتند و بعد بهمون معرفی نامه دادند

دوتا معرفی نامه یکی برای 5 کارتن امروز . یکی 10 کارتن فردا

تو این آفتاب سوزان و هوای خیلی گرم و زبان روزه راهی یه سمت دیگه شهر شدیم برای کاغذ

یکساعتی تو صف موندیم

بعد کاغذ را گرفتیم و تو آفتاب سوزان راهی شدیم

من واقعا دیگه داشتم میمردم

با پدر رفتیم دفتر کاغذها را گذاشتیم و اندازه یک وانت وسیله که باید از دفتر میبردیم خونه را جمع کردیم

رسماً داشتم از تشنگی و گرما له له میزدم

پدرهم حال خوشی نداشتند دیگه

سرراه رفتیم نانوایی

بعدم میوه فروشی

اونقدر حال نداشتم که با وجود علاقه وافر به میوه فروشی حتی پیاده هم نشدم از ماشین

رسیدیم خونه و ماشین را خالی کردیم و وسایل را به انباریهای خودشون منتقل کردیم

خودمو رسوندم به حمام

صندلی را گذاشتم . دوش را تنظیم کردم روی کمترین مقدار آب و دما روی سردترین حالت

نشستم زیر آب یخ چند دقیقه بعد حس کردم دارم بهتر میشم

برای انجام کاری باید بر میگشتم دفتر

الانم کار مورد نظر را انجام دادم ولی واقعا دیگه هیچ نایی ندارم.



پ ن 1: شب قدر به یاد تک تک تون بودم


پ ن 2: دیروز سحر خواب موندم و روزه بی سحری خیلی بهم فشار آورد


پ ن 3: دیشب بعد از مدتها یک دل سیر با آقای دکتر حرف زدیم و یک عاشقانه غلیظ را تجربه کردیم


پ ن 4: داره ماه رمضون بهم خیلی سخت میگذره با وجود تمام مراقبتها. تمام عشق بازیها تمام شوق و هیجانها


پ ن 5: احتمالا فردا هم نتونم بیام و بنویسم


سلام

روزتون بهار

بهار داره ته میکشه

این جرعه های آخر را بیشتر مزمزه کنید. هرچند خرداد همیشه میره به استقبال تابستان و بیشتر حال تابستانی داره تا بهاری

این روزهای آخر ماه رمضان را هم بیشتر مزمزه کنید. حال سحر و افطار را . حال دعا و مناجات . حال خوش لحظه های اجابت را

پنجشنبه و جمعه را هم استراحت کردم و هم به کارهای متفرقه رسیدگی کردم

هم خوش گذروندم . هم عبادت کردم . هم کلی کمک مامان و بابا کردم

برای باکس های سبزی پشت بام سایه بان درست کردیم

کلی قلمه ی تازه از گلهای تراس گرفتم و قلمه های ریشه دار را توی خاک گذاشتم

خوشمزه های خوش رنگ درست کردم

کیک درست کردم و اصلا مثل همیشه عالی از آب در نیومد. خیلی هم بد شد. ولی بازم عطر کیک سیب پیچید تو خونه

کمدم را مرتب کردم

پرده ی اتاق مامان را خودم دوخته بودم و یه اشکالی داشت باز کردم و درستش کردم و دوباره نصب کردم

با یک دوست قدیمی گپ زدم

به یک دوست تازه کلی ایده ی تازه دادم

از دست خاله کلی حرص خوردم

خیالبافی کردم

جز های قرآنم را یکی یکی جلو بردم

دعاهای مفاتیحم را کوچولوکوچولو زمزمه کردم

با پدرجان دوچرخه ی مغزبادوم را سرویس کردیم و دوساعتی نشستیم تو کوچه تا بتونه دوچرخه سواری کنه

با فندوقک شیرین کلی بازی کردم

با آقای دکتر تلفنی حرف زدم و کلی بهم دیگه غر زدیم و کلی عاشق تر شدیم و کلی برای هم نقشه کشیدیم

یه قرار خرید خواهرانه برای دوشنبه برنامه ریزی کردیم

و کلی کارهای کوچولوی حال خوب کن دیگه. 




پ ن 1: مشکلات و غصه ها هستند. نمیشه بیخیالشون شد . ولی میشه خیلی هم سخت نگرفت

پ ن 2: پدرجان به لطف پروردگار و دعاهای شما دوستای خوبم ، از شر گرفتگی رها شدند و حالشون خیلی خیلی بهتره

پ ن 3: مامان جان خیلی پاشون بهتره و همه چیز رو به بهبود هست ، فقط باید میرفتیم استخر که من اصلا براش وقت نداشتم

پ ن 4: مشکلات مالی میگذرن. مراقب حال دلمون باشیم

پ ن 5: دلم مسافرت میخواد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Humidors For Sale نمونه سوالات شهروند الکترونیک کاردانش با جواب Patty اینجا ح جیمی مینویسد ! مجله تاسیسات آوای مهر بروجرد Joshua Mark George